3

379 68 19
                                    

زمان بازیه و بچه ها مشغول بازی و بچگی کردن توی زمین بازی

اوووه! هذه الصورة لا تتبع إرشادات المحتوى الخاصة بنا. لمتابعة النشر، يرجى إزالتها أو تحميل صورة أخرى.

زمان بازیه و بچه ها مشغول بازی و بچگی کردن توی زمین بازی.جین دوست نداره با بقیه معلم‌ها توی دفتر معلمین بمونه چون تموم کاری که انجام میدن غیبت کردن درباره چیزهای چرته،اون نمیتونه به همچین چیزهایی اهمیت بده پس در عوض اون،هوسوک و تهیونگ بیرون با بچه ها می‌مونن.

"چرا امروز صبح اینقدر دیر کردی جین هیونگ؟"
تهیونگ ازش پرسید.

"آههه...برادرم،جونگ کوک صبحها خیلی تنبل میشه.این درست مثل اینه که من بتونم 500 تا زنگ هشدار توی اتاقش بگذارم و اون هنوز خواب باشه"
جین توضیح داد.تهیونگ به این موضوع خندید.

"اوه...بگذریم.دیشب قرارت چطور بود؟"
تهیونگ پرسید.جین توی فکر فرو رفت.

"اون آخرین بار بود که توی کافی شاپ با کسی سر قرار میرم"
او زمزمه کرد.هوسوک و تهیونگ بهش خندیدن.
چشمهای جین از دور هیونجین رو دید که تنها روی نیمکت نشسته.

"بچه بیچاره"
اون زیر لب گفت.همون لحظه آلینا دوان دوان رد شد و اون سریعاً صداش کرد.

"آه...آلینا میتونی یه دقیقه بیای اینجا؟"
آلینا سمتش دوید و اون جلوی آلینا زانو زد.

"میتونی یه لطف بزرگ بهم بکنی و سعی کنی هیونجین رو بیاریش یه کوچولو بازی کنه؟اون خیلی تنها بنظر میرسه و من فکر کنم اون نتونسته به دوست جدید عادت کنه"

"باشه"
آلینا گفت و به سرعت سمت جایی که هیونجین قرار داشت رفت.اون مقابل پسری که با خجالت نگاهش میکرد ایستاد.

"چرا تنهایی؟"
آلینا پرسید.هیونجین شونه هاش رو بالا انداخت.

"میخوای بیآی باهام بازی کنی؟"
آلینا پرسید،لبخند به لب دست پسر رو گرفت.
هیونجین بنظر میرسید اولش یه کم مردد بود ولی اون داشت تنها میشد،بعد از یه دقیقه اون دستهای آلینا رو گرفت.آلینا لبخند زد و بعد منتظر هیونجین شد تا از نیمکت بیآد پایین.

"بزن بریم تاب بازی کنیم"
اون گفت.هیونجین سر تکون داد بعد دوتاشون سمت ردیف تاب ها رفتن.

"چه دختر کوچولوی جالبی"
یه لبخند بزرگ روی صورت جین نشست.

"آقای کیم!"
هردو چرخیدن و دختر بچه کوچولویی دیدن که به طرفشون میدوید.

Honeybees & Butterflies(Book One)حيث تعيش القصص. اكتشف الآن