24

208 40 0
                                    

صبح روز بعد،چشمهای جین با شتاب باز شد،اون حضور نامجون رو اطرافش احساس میکرد ولی پسر جوون‌تر اونجا نبود

Oops! This image does not follow our content guidelines. To continue publishing, please remove it or upload a different image.

صبح روز بعد،چشمهای جین با شتاب باز شد،اون حضور نامجون رو اطرافش احساس میکرد ولی پسر جوون‌تر اونجا نبود.جین صدای بلند شکستن چیزی رو از طبقه پایین شنید.

"نامجون؟"
اون صداش زد.جین وقتی جوابی نگرفت از تخت پایین اومد،اون پیش از بیرون رفتن از اتاق هودی صورتی و شورت مشکیش رو پوشید.

"نامجون؟کجایی؟"
جین صداش کرد،چشمهاش برای پیدا کردن نامجون سراسر نشیمن میچرخید تا اینکه صدای 'بنگ' بلندتری از سمت آشپزخونه شنید

جین آه کشید و با خودش فکر کرد یعنی نامجون میتونه چه بلایی سر آشپزخونه‌اش آورده باشه.اون وارد آشپزخونه شد و نامجون رو مشغول برداشتن تکه‌های قوری دید که البته بیشتر میشه گفت اون نابودش کرده.

نامجون با هر نفسی که میکشید زیر لب فحش میداد تا اینکه با احساس حضور جین بدنش رو صاف کرد.

"اوه!جین هیونگ،من آ...فقط داشتم سعی میکردم..."

"...خونه‌ام رو آتیش بزنی؟"
جین با طعنه پرسید.نامجون آه کشید و قوری(نابود شده)رو روی کانتر آشپزخونه گذاشت.

"بیا اینجا ببینم جناب آقای خراب کار!"
جین خندید و دستهاش رو برای بغل کردن باز کرد.
نامجون لب و لوچه آویزون کرد و به طرف جین رفت تا توی بغلش جا بگیره.

"اووو...عیبی نداره!حداقل تلاشت رو کردی"
جین یه جورایی بوسش کرد.

"من همه اش همه چی رو خراب میکنم"
نامجون نفسش رو بیرون داد.جین دست روی گونه نامجون گذاشت و لبهاش رو بوسید.

"عیبی نداره،من از تلاشت ممنونم"
اون بهش اطمینان داد.

"آره"
نامجون خندید و پیشونیش رو به جین تکیه داد.

"هی،من دیشب خیلی حال کردم"
جین لبخند زد.

"اوه آره؟کدوم قسمت دیشب از همه بهتر بود؟"
نامجون ازش پرسید.

"راستش،با تو بودن،بعد اون دیگه واقعاً چیزی مهم نیست"
جین گفت.

"و...واقعاً؟"
نامجون پرسید.

"قطعاً،از وقتی جدا شدم اونطور که دیشب با تو بودم لذت نبردم،حس خیلی خوبی داشت...راستش عالی بود"
جین بهش گفت.

Honeybees & Butterflies(Book One)Where stories live. Discover now