29

162 37 0
                                    

نامجون توی کافه منتظر نشسته بود چون قبول کرده بود لیسا رو ببینه ولی به شرط اینکه یونگی هم بیآد و اون الآن 5 دقیقه دیر کرده بود

¡Ay! Esta imagen no sigue nuestras pautas de contenido. Para continuar la publicación, intente quitarla o subir otra.

نامجون توی کافه منتظر نشسته بود چون قبول کرده بود لیسا رو ببینه ولی به شرط اینکه یونگی هم بیآد و اون الآن 5 دقیقه دیر کرده بود.

"ای بابا...کجایی یونگی هیونگ.بهم زنگ بزن"
نامجون یه پیام صوتی دیگه به صندوق صوتی یونگی فرستاد،اون آه کشید بعد موبایلش رو کنار گذاشت.

"نامجون"
سرش رو بالا گرفت تا لیسا رو ببینه.

"لیسا،لطفاً بنشین"
نامجون به آرومی گفت.لیسا اونطرف میز روبروی نامجون نشست و جاش رو درست کرد.

"خُب،اوضاع چطوره؟"
اون پرسید.

"من خوبم"
نامجون زیر لب گفت.

"و آلینا؟اون چطوره؟"
لیسا پرسید.

"اون هم خوبه"

"اوه بیخیال،تو میتونی یه چیزهایی درباره‌اش بهم بگی.چطور بزرگ شده؟باهوش‌تر شده؟مدرسه رو شروع کرده؟هر چیزی"
لیسا گفت.نامجون آه کشید و دستش رو روی میز گذاشت.

"باشه،آلینا حالا 5 سالشه.باهوشه،البته گاهی زیادی باهوش و اون از ماه پیش پیش دبستانی میره"
نامجون بهش گفت.

"اوه،چه پیش دبستانی؟"
لیسا پرسید.

"برگهای پاییزی"
نامجون جواب داد.

(من فکر کنم نامجون از قصد اسم پیش دبستانی رو تغییر داده)

"اوه"
لیسا زیر لب گفت.نامجون ابروش کج کرد.

"اوه؟"

"منظورم اینه که من فکر کردم ما باهم توافق کرده بودیم اون به یه مدرسه خصوصی بره"

"بعد از اینکه تو ترکمون کردی من به نوعی از همه چی چشم پوشی کردم"

"ببین،من میدونم پیشتون نبودم و کلاً بی‌انصافیه که ناگهان از ناکجاآباد بدون اینکه ازم بخوای پیدام شده ولی اینجام تا بهت بگم میخوام تغییرش بدم"
لیسا گفت.

"و میشه بگی چطوری میخوای این کار رو بکنی؟"
نامجون پرسید.

"میخوام بیشتر با آلینا باشم"
لیسا گفت.نامجون نزدیک بود نفسش بگیره.

Honeybees & Butterflies(Book One)Donde viven las historias. Descúbrelo ahora