18

216 44 0
                                    

"بیا ووجین،بیا بریم با عروسک مخملی‌های من بازی کنیم"همونطور که نامجون در خونه رو باز میکرد آلینا به دوستش گفت

Oops! This image does not follow our content guidelines. To continue publishing, please remove it or upload a different image.

"بیا ووجین،بیا بریم با عروسک مخملی‌های من بازی کنیم"
همونطور که نامجون در خونه رو باز میکرد آلینا به دوستش گفت.هردو با عجله دویدن و نامجون رو کنار زدن.

"یااا!آلینا لطفاً خیلی صدا نکن.ددی سردرد افتضاح گرفته"
نامجون مخاطب قرارش داد.

"انجامش نمیدیم ددی،برو بخواب!"
آلینا جوابش رو داد.
نامجون چشم چرخوند بعد کفش‌ها و کیفش رو روی زمین پرت کرد.اون سمت مبل رفت خودش رو روش انداخت و این‌کار قبل از اینکه چشمهاش رو ببنده بهش حس آرامش داد.

رینگ!رینگ!

"پدر سگ..."
نامجون زیر لب زمزمه کرد و موبایلش رو از جیب شلوار جینش در آورد.شماره نشون میداد ناشناسه پس اون نادیده اش گرفت.

"میدونم همین الآن یه پیام میگیرم"
اون گفت و به خواب رفت.

*شما یک پیام جدید دارید*

ناشناس:

هی،جون...یعنی،نامجون...منم جین.می‌خواستم بدونم اگه امشب وقتت آزاده یا نه چون من آه...وای این خجالت آوره.من هیچوقت نمیدونستم از اولیای بچه‌هام بخوام باهم بریم بیرون ولی میبینی که اینجام.فکر کنم سرت شلوغه پس شاید دفعه دیگه...خداحافظ.

نامجون از مبل پایین افتاد و کارش قاب عکسش رو روی زمین انداخت.

"لعنتی نشکسته باش لطفاً"
اون زمزمه کرد و عکس رو برداشت.یه ترک بزرگ روی صفحه اش وجود داشت و اون نالید.
این مشکلی بود که بعداً باید بهش رسیدگی میکرد‌.اون توی لیست تماس‌ها رفت بعد روی شماره ناشناس کلیک کرد.

نامجون یه دقیقه منتظر شد تا اینکه تماس بالأخره برداشته شد.

"الو؟"

نامجون با شنیدن صدای جین آه کشید بعد پیش از اینکه حرف بزنه خودش رو جمع و جور کرد.

"هی،جین هیونگ متأسفم تماست رو نادیده گرفتم.من فقط نمیدونستم تو بودی"
اون گفت.

"عیبی نداره،من فقط اممم...مهم نیست شاید سرت شلوغ باشه"
جین گفت.

"نه نه نه خُب یه جورایی الآن با بچه ام و دوستهاش ولی کلاً امشب وقتم آزاده"
نامجون گفت.

Honeybees & Butterflies(Book One)Where stories live. Discover now