8

320 64 9
                                    

"آماده باشی یا نباشی من اومدم!"هوسوک فریاد زد

Oops! This image does not follow our content guidelines. To continue publishing, please remove it or upload a different image.

"آماده باشی یا نباشی من اومدم!"
هوسوک فریاد زد.اون و آلینا داشتن قایم با شَک بازی میکردن.هوسوک شروع کرد به گشتن کمد و زیر تخت ولی هیچ اثری از دختر کوچولو نبود.

"چطوری میشه که هیچوقت نمیتونم پیدات کنم؟"
اون همونطور که وسط نشیمن ایستاده بود از خودش پرسید.
وقتی صحبت از قائم با شک بود آلینا قهرمانی میشد برای خودش.

"آلینا،حداقل یه نشونه بهم بده!"
هوسوک با صدای بلند گفت.
چند لحظه سکوت حکم فرما بود تا اینکه هوسوک تونست یه صدای تق کوچیک بشنوه و بعد مستقیماً به طرف صدا رفت.

"فکر کنم پیدات کردم!"
اون سمت اتاق مهمون حرکت کرد.

"شرط میبندم توی کمد لباسی باشی..."
اون کمد لباس رو باز کرد که...چیزی توش پیدا نکرد.

"ای خدا!این بچه نامرئیه"
هوسوک زمزمه کرد.
صدای در زدن اومد‌ که هوسوک فکر کرد آلیناست.اون آه کشید بعد در رو باز کرد که نامجون رو دید.

"اوه،آقای کیم سلام"
اون بهش سلام کرد.

"سلام،من بخاطر آلینا اینجام"
نامجون گفت.

"آره اون اینجاست ولی ما یه کم پیش شروع کردیم به قایم با شک و من نمیتونم پیداش کنم"
هوسوک گفت.

"دست نگه دار.آلینا میآد بیرون،من بستنی گرفتم!"
نامجون با صدای بلند گفت.
میشد صدای قدمهای کوچولو رو از دور شنید که مستقیم به سمتشون میاومد.

"بستنی!!"
آلینا ذوق زده توی بغل باباش دوید.

"هی عزیزم"
نامجون بهش لبخند زد و سمت هوسوک چرخید.

"ممنون که این کار رو کردی،میدونم ما همدیگه رو به خوبی نمی‌شناسیم ولی این واقعاً مفید بود"

"مشکلی نیست،اون دختر خیلی خوبیه و من خوشحال میشم دوباره این کار رو بکنم"

"صبر کن،میتونی از طرف من یه پیغام برسونی؟"
هوسوک پرسید.

"آه البته"
نامجون گفت.هوسوک سمت میز توی راهرو رفت و پاکت نامه ای برداشت.
آلینا نگاه کج به نامجون انداخت.

Honeybees & Butterflies(Book One)Where stories live. Discover now