14

264 62 14
                                    

"ددی زود باش!!"آلینا از پایین پله ها نامجون رو صدا زد

Oops! This image does not follow our content guidelines. To continue publishing, please remove it or upload a different image.

"ددی زود باش!!"
آلینا از پایین پله ها نامجون رو صدا زد.

"دارم میآم الی...یه دقیقه بهم زمان بده دخترم!"
نامجون از دور داد زد تا صداش برسه.اون برای بار دوم موهاش رو چک کرد تا مطمئن بشه ریشه اونها معلوم نیست.
همونطور که آلینا از پایین پله ها بهش اشاره میکرد 'یه روز هم گذشت ددی' نامجون داشت فکر میکرد آلینا چطوری از رختخواب پرید پایین و زودی آماده شد...و اون چطوری قراره به این سرعت آماده بشه،اون هم برای دختر کم تحملی مثل آلینا!

"آه بالأخره!"
آلینا گفت و دستش رو دور بازوی ددیش حلقه کرد و اون رو با خودش به بیرون خونه کشوند.

"آروم تر آلینا"
نامجون در حالی که بیرون می‌اومدن با خنده گفت.

"ما وقت نداریم ددی!"

"روشی که پیش گرفتی زیادی دراماتیکه"
نامجون آه کشید و براش چشم چرخوند.

"میدونم ولی خیلی کیوته"
آلینا لبخند زد،نامجون لُپش رو کشید و بهش کمک کرد سوار ماشین بشه.

اونها چند دقیقه بعد بیمارستان رسیدن،پسرها توی اون لحظه داخل اتاق با هیونجین بودن.

"هیونجینی!"
آلینا با خوشحالی داخل اتاق پسر کوچیکتر دوید.

"سلام آلینا"
هیونجین گفت و بهش دست تکون داد.چان،فلیکس،ووجین با از دست دادن یکی از کلاسها و ساعت بازیشون تونسته بودن اینجا بیآن.نامجون سمت جینیونگ اومد و بهش سلام داد.

"سلام،از دیدن شما خوشحالم.من کیم نامجونم،پدر آلینا"
اون گفت و دستش رو گرفت.

"سلام اسمم پارک جینیونگه و پدر هیونجینم"
جینیونگ گفت و با نامجون دست داد.

"حالش چطوره؟"
نامجون پرسید.

"اون یه پسر قویه و دکتر گفت فردا میتونه مرخص بشه.فقط هنوز هم نمیدونم چرا اون همچنان هرچی دم دستش میآد رو میگذاره توی دهنش"
جینیونگ آه کشید.

"بچه اس دیگه،اونها همچین کارهایی میکنن"
نامجون گفت.

"راستش،فکر کنم کارش به این دلیل باشه که من چند روز پیش پستونکش رو ازش گرفتم.اون به انجام اینجور کارها بد عادت شده و فکر نکنم چیزهایی مثل این براش خوب باشه.حالا هم شروع کرده چیزهای دیگه توی دهنش میگذاره"
جینیونگ نفسش رو بیرون داد.

Honeybees & Butterflies(Book One)Where stories live. Discover now