25

178 33 0
                                    

نامجون و یونگی همونطور که حرف میزدن به آلینا در حال بازی توی محیط پارک نگاه میکردن

Oops! This image does not follow our content guidelines. To continue publishing, please remove it or upload a different image.

نامجون و یونگی همونطور که حرف میزدن به آلینا در حال بازی توی محیط پارک نگاه میکردن.

"دارم بهت میگم،یونگی هیونگ این بهترین قراری بود که تا به حال توش بودم.محیط عالی بود،حال و هواش عالی و بعد از ظهری که گذروندیم هم عالی بود"
نامجون گفت.

"رویایی بنظر میرسه"
یونگی سربسرش گذاشت.

"آه خفه شو،جین هیونگ فوق‌العاده‌اس و هیچ چیزی رو بیشتر از اینکه همه چی باهاش جور بشه نمیپسندم"
نامجون گفت.

"و من رو باش که فکر کردم قراره توی تنهایی بمیری"
یونگی اذیتش کرد.

"هی من اینجا دارم سعی میکنم شاد زندگی کنم"
نامجون غر زد و سیخونکی به یونگی زد.

"خیلی خُب ببخشید،راستش من واقعاً خوشحالم که تو خوشحالی یعنی یه مدتی از اینکه خوشحال دیدمت میگذره"
یونگی گفت.

"آره،من واقعاً مشغول تلاش برای بزرگ کردن آلینا بودم و فراموش کردم به خوبی مراقب خودم باشم،اون تموم دنیای منه"
نامجون گفت.

"خُب اینکه واضحه،آلینا جین هیونگ رو خیلی دوست داره پس نیاز نیست خیلی نگران باشی"
یونگی گفت.

"آره و جین هیونگ هم دوستش داره پس این میتونه خوب باشه،من میتونم تعادل رو به راحتی برقرار کنم،میدونم که میتونم"
نامجون به خودش اطمینان داد.

"اوهوم،میتونم یه چیزی ازت بپرسم؟"
یونگی پرسید.

"البته"
نامجون گفت.

"من به نوعی خودم رو درگیر کسی کردم که فکر میکنم بهش اهمیت میدم ولی این شخص دو روی متفاوت داره،اون واقعاً میتونه یه مرد شیرین و دلنشین باشه ولی وقتی ما باهمدیگه‌ایم اون عوض میشه و تماماً شخصیت تاریکش خودش رو نشون میده که من اون رو حتی جذابتر میبینم.من تموم این شخص رو دوست دارم ولی مطمئن نیستم بتونم باهاش بمونم"
یونگی بهش گفت.

"صبر کن،تو قرار میگذاری؟"
نامجون با حالت سورپرایز پرسید.

"اصلاً مسئله اون نیست،بهم کمک میکنی؟"
یونگی پرسید.

Honeybees & Butterflies(Book One)Where stories live. Discover now