[ چان وقتشه بلند بشی رفیق، توی کل ساختمون دیگه همه خوابن.پاشو. ]
_پنج دقیقه.
[ خفه شو احمق خنگ، الان بقیه رو بیدار میکنی. ]
_ها؟
چان کم کم هشیار شد و دید همه جا تاریکه. با این حال چشمهاش به تاریکی عادت کرده بودن و میتونست همه جا رو ببینه. کای و جانگکوک رو دید که روی تختشون خواب بودن و هیچ تکونی نمیخوردن.
چان آروم و بیصدا بلند شد و از اتاق بیرون رفت. هیچکس توی راهروها نبود و همه جا تاریک بود.
چان آروم از پلهها پایین اومد و سمت آشپزخونه رفت. میخواست بدونه چی اونجا هست که مینهو اجازه نمیده کسی واردش بشه.
حتى ممکن بود ماموری که گم شده بود رو اونجا مخفی کرده باشه.
در سالن غذاخوری رو باز کرد و سمت آشپزخونه رفت. به اطراف نگاه کرد. یه آشپز خونهی بزرگ بود و روی دیوارهاش پر از چاقو و اسلحه بود. یه میز فلزی بزرگ وسط قرار داشت و درهای فلزی روی دیوار بود که احتمالا برای یخچال بود.
چان سمت در فلزی رفت و حضور یه نفر رو توی آشپزخونه حس کرد. بی حرکت ایستاد.
تیزی چاقو رو روی گردنش حس کرد.
_توی آشپزخونهی من چه غلطی میکنی؟
چان نفسش رو آروم بیرون داد.
_گفتی هر وقت بخوام می تونم بیام.
مینهو چاقو رو از روی گردن چان برداشت و چراغ و روشن کرد.
چان دستش رو جلوی چشمش گرفت تا به نور عادت کنه.مینهو : برای شام نیومدی؟
_خوابم برده بود.
مینهو به صورت چان خیره شد و چان زیر نگاهش داشت آب میشد. هم میترسید مینهو متوجه جاسوس بودنش بشه و هم به شدت خجالت میکشید.
_غذایی نمونده. صبر کن یه چیزی درست کنم.
چان سری تکون داد و صدای چانگبین رو شنید.
_مینهویا بیداری؟
_اینجام.
_من گشنمه.
_بيا، الان یه چیزی حاضر میکنم.
چانگبین وارد شد و با دیدن چان ابروهاش رو بالا انداخت.
_تو هم اینجایی؟
چان سری تکون داد و حرف نزد.
مینهو : چرا اونجا وایسادین؟ بیاین کمک. چان گوشت رو خورد کن. بین سالاد درست کن.
چانگبین : این موقع شب سالاد واجبه؟
مینهو : ببین چان چه پسر خوبیه یاد بگیر.
چان خندید و زبونش رو برای چانگبین درآورد. دلش میخواست دوباره بچه بشه و شیطنت کنه. این حس رو دوست داشت.
YOU ARE READING
𝑻𝒉𝒊𝒔 𝑴𝒂𝒏 𝑫𝒊𝒆𝒔 𝑻𝒐𝒏𝒊𝒈𝒉𝒕
Fanfictionحقیقت یا وظیفه؟ عشق یا نفرت؟ خانواده یا... خانواده؟ Name: This Man Dies Tonight Couple: Chanbin, Hyunlix, Minsung Genre: Action, Adventure Telegram Channel: @straykidsbl Org Author: @ZiamsNation