مارتین از ماشین پیاده شد و برای بادیگاردهای جلوی در خونهی جانی دست تکون داد.
همهی اون آدمها رو میشناخت و باهاشون دوست بود. بدون هیچ مشکلی وارد خونهی جانی شد بدون هیچ تهدیدی.
جلوی اتاق دوست قدیمیش ایستاد و در زد.
_بیا تو.
مارتین در رو باز کرد و با لبخند به جاناتان خیره شد.
_اوم... شنیدم با آلفا مشکل داری.
_همیشه داشتم. چطوری مرد؟ خوبی؟
_من خوبم. خبری ازت نیست، دیگه زیاد کار نمیکنی.
_مناقصههام... کریستینا همه چیز رو بهم زد. از پلیسها متنفرم.
_من که باور نمیکنم تو هیچ کاری نکنی.
_تو یه فکرهایی هستم. چرا اومدی؟
_آلفا گفت بهم میکرو سی دیهات رو پس بدم و ازت کارت طلاییت رو بگیرم.
جانی شروع کرد به خندیدن. قهقهههای بلند و دیوانهوار.
مارتین با شک و تردید جلوتر رفت، اون چش شده؟_جانی؟ چی شده؟
_چی شده؟ بیخیال، یعنی ریکی مارتین خبر نداره؟ بهتره اونها رو بریزی دور. واقعا فکر کردی بابت اون کارت طلایی میدم؟ چندتا نسخهی دیگه ازش دارم. وقتی یکی دیگه در موردش میدونه به درد من نمیخوره.
مارتین کنار جانی روی کاناپه نشست.
_پس چرا دنبالش اومدی؟
_من چان رو میخوام. هر جوری، فقط میخوامش.
_نگو که اون لعنتی عقل و هوش تو رو هم برده؟ شماها چتون شده؟
_چی؟ یعنی تو چیزی ازش نمیدونی؟ مگه میشه مارتین ندونه؟
_امکان نداره، اون خبرهایی که در موردش هست واقعیه؟ اون عوضی باید تقاص بازی کردن با گرگ رو پس بده.
_فقط بسپارش به من، یه راه پیدا کن تا بیاد اینجا.
_چه جوری؟ من فقط یه مدرک میخوام تا چانگبین حرفم رو باور کنه.
_آروم پسر، چانگبین هرگز حرفت رو باور نمیکنه. این موضوع رو بسپار به من. قرار نیست امروز کارتی بهت بدم. به آلفا بگو چان رو بفرسته، فقط به اون کارت طلایی رو میدم.
_هیچ وقت قبول نمیکنه.
_فقط بهش بگو. من اون پسرهی عوضی رو میخوام.
مارتین فریاد زد.
_اگه بلایی سرش بیاد من رو از گرگ پرت میکنه بیرون. البته این بهترین حالتشه. وقتی عصبانی بشه هیچکس نمیتونه جلوش رو بگیره. اون سئو چانگبینه، تو رو هم میکشه.
YOU ARE READING
𝑻𝒉𝒊𝒔 𝑴𝒂𝒏 𝑫𝒊𝒆𝒔 𝑻𝒐𝒏𝒊𝒈𝒉𝒕
Fanfictionحقیقت یا وظیفه؟ عشق یا نفرت؟ خانواده یا... خانواده؟ Name: This Man Dies Tonight Couple: Chanbin, Hyunlix, Minsung Genre: Action, Adventure Telegram Channel: @straykidsbl Org Author: @ZiamsNation