+مطمئنم اینجا پر سنجابه
جیمین گفت وگازی به دونات توی دستش زد ،تهیونگ بعد بستن کفشای جق جقه ای جونگ کوک اونو روی چمنا گذاشت وکوک به محض اینکه پاهاش زمین ولمس کرد همراه ذوق کودکانه ای شروع به دویدن کردو دنبال یونتان،سگ پشمالوشون دویید
_نلو وایسا کوکو تولومیگیله
ته وجیمین خیره به دونسنگ کوچولوشون ریز خندیدن وتشویقش کردن
جین به گلای کمیاب جنگلیش میرسید وهر ازگاهی به نامجون نگاه میکرد ،وقتی نگاهشون بهم گره میخورد نامجون نیشخند معناداری بهش میزدو اینجوری جین باقی کارشو به عنوان گوجه فرنگی قرمز ادامه میدادجیهوپ:
یونگی هیونگ برای بار دهم ازم پرسید چه اتفاقی برای هدفونش افتاده و منم برای بار هزارم به دروغ گفتم نمیدونم
آخه چطورمیتونستم بهش بگم هدفون محبوبش شکسته؟اونم با رم داخلش؟یونگی هیونگ کلی آهنگای خوشگل وباحال توشون داشت اگه بهش بگم شکستمش کلی دعوام میکنه ودیگه نمیزاره شبا بغلش بخوابم
یونگی عرق ظاهری روی پیشونیشو پاک کردوآهی کشید
#نمیدونم بدون هدفون گربه ایم چیکارکنم هوپی مطمئنی ندیدیش؟
دست از بازی کردن برداشتم یکم اخم کردم
€هیونگ ن می دو نممممم اگه اگه دستم بود بهت میگفتم
هیونگ چمدونشو سرجاش گذاشت، ازچهرش معلومه خیلی ناراحته هوپی خاک تو سرت نباید اینکارو میکردی نگا چقد هیونگی وناراحت کردی
بعد پوشیدن تیشرت کلاه دارش باچهره خندون سمتم اومدو دستشو به طرفم دراز کرد
#پاشو بریم فندوق جمع کنیم از دیروز همش داشتی میگفتی بریم جنگل
گوشه لبامو به دندون گرفتم . ازلبخند هیونگی خجالت کشیدم اگه بفهمه دیگه هوپی ودوست نداره ؟نکنه ...باهام قهرکنه؟
یونگی هیونگ وقتی دید بلند نمیشم ازپشت بغلم کردو منو توجام وایسوند
#هی به چی فک میکنی ؟مگه نمی خواستی بریم جنگل ؟
آروم سرمو بالاوپایین کردم که اون خندیدو لپم وکشید
#باشه پس بریم تا از آپا وددی اجازشو بگیرم بعد میتونیم بریم جنگل
اینو گفت وباکشیدن دستم منو همراه خودش از اتاق بیرون کشید تا از آپا وددی اجازه بگیره قلبم عین بچه گنجشک میزنه خداکنه هیونگی تا آخر سفر نفهمه من هدفونشو برداشتم تا وقتی برگشتیم یدونه خوشگلترشو همراه ددی نامجون براش بخرم الان بهتره صداشو درنیارم عوضش باید پنکیک عسلیامو بهش بدم تا یکم ازین دل درد کم بشه(عذاب وجدان )€هیونگی نگا کن کلی پیداکردم
شوگا با شنیدن صدای جیهوپ همراه سبد حصیریش سمتش رفت وبه فندقای زیاد روی زمین نگاه کرد
#وای چقدر زیاده یکمیشو بخوریم ؟
€آرهههشوگا ویونگی با خنده تودهن هم فندوق میزاشتن ،هیچ کدوم متوجه گذر زمان نبود بهتره بگم وقتی کنارهم بودن زمان براشون مفهومی نداشت چون فقط وفقط روی خودشون تمرکز میکردن و ازباهم بودنشون لذت میبردن ولی این دلیل نمیشد تا غروب توی جنگل بمونن
یونگی همونطورکه روی علفا درازکشیده بود دست دونسنگشو گرفت .همراه با لبخند لثه ای بهش گفت
#میدونی چیه میخواستم هدفونمو به توبدم...چون فهمیدم خیلی دوسش داری ،هروقت باهاش آهنگ گوش میدادم نگات میکردم که چجوری بهش نگاه میکنی
هوپی آب دهنشو صدا دار قورت دادو به نیم رخ هیونگ کوچولوش نگاه کرد
#اصلا اشکالی نداره که شکست
سمت جیهوپ برگشت وتو چشماش نگاه کرد
#بازم میتونم بخرمش(لبخند)
هوپی که دیگه از دل درد داشت جون میداد توی جاش نشست وبا این کارش یونگیم بهت زده توجاش نشست
€هیونگی؟
#بله؟
باچشمای اشکی ولبای آویزون شده بهش نگاه کرد
€من هدفونتو شیکوندم
(سکوت)بعد حرف جیهوپ به جز صدای جیرجیرک چیز دیگه ای شنیده نمیشد، یونگی باورش نمیشد هوپی بدون اجازه به وسیلش دست زده باشه وبدترازهمه اونو شکسته باشه
اخم ریزی کرد و توی جاش ایستاد
#تو...تو هدفونم وشیکوندی؟
قطره اشکی از گوشه ی چشمای عسلی جیهوپ پایین اومدوروی گونه ی تپلش ریخت
€هیونگ معذرت میخوام
#دیگه نمیخوام فندوق جمع کنم
یونگی با کمی خشم بچگونه گفت ولگدی به سبد خودش زد بعدم بی توجه به جیهوپی که مدام صداش میکرد سمت خونه راه افتاد
جیهوپ با لحن مظلومانه ای چندبار دیگه یونگی وصداکرد اما اون برنگشت که نگشت شاید یونگی فکر میکرد جیهوپ داره دنبالش میره که انقدر با اطمینان سمت خونه میرفت ولی اون نمیدونست جیهوپ همونجا نشسته وداره زیر آخرین اشعه های خورشید گریه میکنه
€یونگی هیونگی...هق
بادست کوچولوش اشکاشو پاک کردو بعد یه ربع گریه کردن سرشو بالا آورد ،وقتی با جنگل تاریک مواجه شد ترسیده هینی کشیدو ازجاش بلندشد
€ه...ه...هیونگی؟
به درخت پشت سرش تکیه داد، دست لرزونشو روی قلبش گذاشت وترسیده بازم هیونگشو صدا زد ،تک تک اعضای خانوادشو صدا زد تا یکی صداشو بشنوه ولی هیچکس نیومد حتی نگهبانا
€هق...هق...ددیییییی (فین)آپااااا کسی اونجا نیست؟
(شکسته شدن چوب)
سعی کرد باچشمای کوچولوش که مدام از اشک پرو خالی میشد دوروبرشو ببینه ولی جز تاریکی هیچی دیده نمیشد این موضوع جیهوپ 7ساله رو بدجوری میترسوند سعی میکرد به خودش دلگرمی بده تا بتونه بهتر فکر کنه مسلما اون نمیتونست دست روی دست بزاره تا یکی از حیوونای وحشتناک ددیش بخورتش
با بیشترین سرعتی که میتونست شروع به دویدن کرد
(نامجون چند تا حیوون وحشی داره که همشون رام خودشن وبا خانوادش کلا کاری ندارن ولی بچه ها ازشون میترسن)
باصدای خرخر مانندی بی توجه به سبدو وسیله هاش دوباره شروع به دویدن کرد میتونست حس کنه کسی داره پشت سرش میدوعه ولی جرعت ایستادن و دیدن پشت سرشو نداشت پس همونطورکه میدویید وگریه میکرد داد زد€بامن...هق...کاری نداشته باش ددییییییی؟؟؟؟کمککککک
فقط یه لحظه ،تنها توی یه لحظه حواسش به پشت سرش پرت شد وقتی اون سایه ی سیاه رنگ ودید جیغ بلندی کشید، دنیا جلوی چشمای کوچیکش به یکباره سیاه شدو دیگه هیچی نفهمیدقبل اینکه پسربچه روی زمین بیفته جسم کوچیکشو توی بغلش گرفت، نمیخواست همچین کاری بکنه ولی مجبور بود اگه اینکارو نمیکرد ممکن بود مهم ترین شخص زندگیشو ازدست بده
*متاسفم کوچولو ولی توباید باهام بیای
بعد اتمام حرفش دستی به گونه های تپل وخیس پسرک کشید،آروم توی جاش ایستاد وقتی فهمید کسی اون دوروبر نیست همراه پسربیهوش توی بغلش شروع به دویدن کردپارت جدید
امیدوارم ازش لذت ببرین😉😘
🌈🌈🌈🌈🌈🌈🌈🌈🌈🌈🌈🌈🌈🌈🌈🌈
YOU ARE READING
kim family 🍓🍓
Fanfictionخلاصه=سال 4087،میلادی قرنی که هیچ زنی وجود نداره ونسلشون منقرض شده باپیشرفت علم مردها تونستن نسل خودشونو ادامه بدن دراین بین کیم نامجون ثروتمند ترین فردجهان با کیم سوکجین پادشاه زیبایی(لقبشه مثل ملکه زیبایی ) ازدواج میکنه و حاصل ازدواجشون 5تا بچه قد...