آغوش امن 🫂

1.5K 277 53
                                    


حالا که وضعیت جیمین به ثبات رسیده بود ،نامجون تصمیم گرفت پسرکش و به خونه ببره و جینم با این خواسته موافق بود .تحمل فضای بیمارستان حتی برای آدمایی به سن اوناهم آزار دهنده بود چه برسه به پسرکشون که روحیه لطیفی داشت ،بعد انجام کارای ترخیص نامجون سمت اتاق شازده کوچولوش رفت تا به جین خبر بده وقت رفتنه
همین که درو باز کرد تونست اون دوتارو ببینه که به آرومی مشغول حرف زدن باهم بودن
÷آره معلومه که میتونی عزیزم
+پ...پس ...م...میشه بلم...باژی ...تنم؟
÷وقتی خوبِ خوب شدی میتونی هرچقدر که دلت خواست بازی کنی خوشگلم
$بیبیای من دارن چیکار میکنن؟
جیمین هیجان زده از شنیدن صدای نامجون فورا سمتش برگشت اما با تیر کشیدن شدید سرش دستای تاینیش و روی بانداژش گذاشت و ناله دردناکی سر داد که باعث شد نامجین فورا سمتش برن
$موچی درد داره ؟قربونت برم نیاید زیاد ورجه وورجه کنی
چشمای خیس از اشکش و به پدراش دوخت و مظلومانه لب زد
+خی...خیل...خیلی ‌...د...درد میتنه ...هق
قبل اینکه اشکاش سرازیر بشن جین پسرکش و بار دیگه به آغوش کشید و بوسه ای روی شونش گذاشت
÷بیبی من خوب میشه، پسر کوچولوی من خیلی قویه وقتی بریم خونه حسابی مراقبشیم تا زودتر خوب بشه مگه نه نامی؟
نامجون که تا اون لحظه سعی داشت بغض توی گلوش و پنهان کنه لبخند محوی زد و دستی به صورت پسرکش کشید
حالا وقت شکستن نبود ،اونم وقتی خانوادش بهش نیاز داشتن و خواهان حمایتش بودن
$معلومه هرچی نباشه کیم جیمینه بایدم مثل ددیش قوی باشه مگه نه پسرم؟
جیمین دست مشت شدش و روی گونش مالید و به آرومی تایید کرد ،دلش برای هیونگاش تنگ شده بود مخصوصا دونسنگای عزیزش ،با اینکه چیز زیادی از اون ماجرا یادش نبود ولی انگار هنوزم میتونست صدای گریون  تهیونگ و توی گوشش بشنوه
یعنی برادر دوقلوش الان توی چه وضعیتی بود ؟
$ماشین منتظرمونه دیگه بهتره بریم
جین سری به معنای تایید تکون داد و از جاش بلند شد ،جیمین و توی بغل نامجون گذاشت و همراهش سمت در خروجی قدم برداشت کاش دیگه هیچوقت همچین ماجرایی توی خانوادشون اتفاق نمیفتاد چون جین طاقت یه فرو پاشی عصبی دیگه رو نداشت البته که نامجونم دست کمی از اون نداشت

نیم ساعت بعد :

دربازشدو اول از همه  چهره کلافه جین وبعد نامجون همراه جیمینی که سرش باند پیچی شده بود و با لباسای بیمارستان توی بغل عضلانی ددیش خوابیده بود مشخص شد
بچه ها فورا سمت نامجین و جیمین دوییدن، اگه تحمل این زمان برای دو مرد سخت بود برای بچه ها غیر قابل وصف بود چون تو این مدت نتونسته بودن پدرا و برادر کوچولوشون و ببینن
جین نفس عمیقی کشید و لبخند محوی به صورت نگران بچه ها زد
÷امشب زودتر بخوابین تو اتاق مشترکتون ممکنه شب جیمین حالش بدبشه تواتاق ماباشه زودترمتوجه میشیم البته امیدوارم هیچ مشکلی پیش نیاد
×آپا ...ددی من...
÷ تهیونگا بعدا راجبش حرف میزنیم لطفا برو بخواب
تهیونگ چشمای پف کردش و از پدرش گرفت و به هیونگ کوچولوی عزیزش داد
دستش و به آرومی جلو برد ، اما قبل اینکه موفق به لمس گونه جیمین بشه بیبی موچی توی خواب هقی زد و صدای بغض آلودش سکوت سالن و در برگرفت
+آخخخ....هق...درد ...درد دالهههه آییی
نامجون تکونی به جسم توی بغلش داد و اخمی کرد
$هیش عزیزم آروم باش ...لیهون شی با دکتر تماس بگیر بگو حتما بیاد عمارت ...میدونستم اینطوری میشه
لیهون چشمی زیر لب گفت و فورا رفت تا زودتر دستور اربابش و اجرا کنه تو این فرصت نامجینم به اتاقشون رفتن بلکه موفق به خوابوندن پسرکشون بشن
شب طولانی در پیش بود، اما اونا مثل همیشه از عهدش برمیومدن...
خانوادشون خیلی زود سرپا میشد و اون موقع بود که میشد طلوع خوشحالی و روی تک تک لبهای خندونشون پیدا کرد اما حالا باید راهی برای عبور از طوفان پیدا میکردن قبل اینکه تاریکی دامن گیرشون بشه

روز بعد:
تهیونگ زیرچشی به برادر دوقلوش نگاه کرد که خیلی بیحال به نامجون تکیه داده بودو جین با ملایمت بهش غذامیداد
"قربان میخواین چیز دیگه ای بیارم ؟
÷نه مرخصی
دستش و با دستمال مخصوص پاک کرد و نگاهی به صورت پسر کوچولوش انداخت
÷عزیزم چیزی دوست داری برات درست کنم؟
+ن...نه نمی...خورم
بزور کلماتشو کنارهم چیدو اونو به زبون آورد . نمیدونست چرا حرف زدن تا این حد براش سخت و مشکله ولی دلش می‌خواست بخاطر این وضعیت گریه کنه
_چیم چیم ...گذا بخوله
مکنه کوچولو بانگرانی بخاطر حال هیونگش شیشه شیر موزشو سمتش گرفت
_بخول...چیم چیم شیل بخول
جین لپای تپل بیبی بانیش و عمیق بوسید و دستی به موهای ظریفش کشید
÷بانی قشنگم نگران نباش جیمینی یکم استراحت کنه خوب میشه الان نمیتونه شیر بخوره براش بده
_باسه
کوک به آرومی زمزمه کرد و با غنچه کردن لباش ناراحتیش و از این بابت ابراز کرد
بعد صرف صبحونه و جمع کردن میز جین مخاطب به یونگی گفت
÷یونگی عزیزم میشه جیمین وببری بالا من وپدرت میخوایم باهم صحبت کنیم
#آره ...حتما
$مواظبش باشین
اینبار نامجون گفت و با احتیاط جیمین و توی دستای برادر بزرگترش گذاشت و بچه هارو تا خرجشون از سالن غذاخوری بدرقه کرد
÷نامجونا ؟!
از روی صندلی بلند شد، از اونجایی که جین پشت به اون قرار داشت دستاش و دور کمرش حلقه کرد و سرش و روی شونش گذاشت
$میدونم چقدر تحمل این وضعیت برات سخته !من اینجام تا تکیه گاهت باشم ...پس گریه کن
انگار که منتظر همین حرف باشه به اشکای مزاحمش اجازه ریختن داد و بعد برگشتن سمت نامجون متقابلا اون و به آغوش کشید و به لباسش چنگ زد
÷چی...چیکار کنم نامجونا ؟...هق...چیکار کنم
$درست میشه بهت قول میدم
÷خیلی...هق...خیلی ترسیده بودم
$متاسفم عزیزم ،بابتش عذرمیخوام ...من باید بیشتر حواسم و جمع میکرد حالا لطفا آروم باش،دلم نمیخواد تو رو اینطوری ببینم
دستش و قاب صورت خوشگلش کرد و خیره به چشمای کهرباییش لب زد
$خیلی زود خانوادمون مثل قبل میشه فقط به زمان لازم داریم بیا بازم صبر کنیم مثل همیشه
سرش و به سینه تخت مردش تکیه داد و چشماش و روی هم فشرد
÷هرچی تو ...تو بگی نامی هرچقدر که لازم‌...باشه صبر میکنم تا بازم تبدیل به همون...خانواده خوشحال بشیم فقط امیدوارم دیگه هیچوقت مجبور نباشیم همچین اتفاق وحشتناکی و از سر بگذرونیم
بوسه ای روی پیشونی همسرش گذاشت و عطر شیرین موهاش و بو کشید
$مطمئنم دیگه همچین اتفاقی نمیفته دیگه نگران چیزی نباش











پارت جدید
میدونم کمه و ادیت نشدس چون خیلی سریع نوشته شده توی پارت بعد جبران میکنم
امیدوارم از این پارت لذت ببرین ❣
🌈🌈🌈🌈🌈🌈🌈🌈🌈🌈🌈🌈🌈🌈🌈🌈

kim family 🍓🍓Where stories live. Discover now