طبق روال همیشگی ویمین توی اتاق هیونگا بازیگوشی میکردن و با دست زدن به وسیله های یونگی باعث غرغرای گربه ایش میشدن هرچند این هیچ اهمیتی برای اون دوتا وروجک نداشت چرا که همیشه با یه حالت کیوت برادر بزرگترشون و رام میکردن تا طبق خواسته اونا پیش بره و حرفی بهشون نزنه
+هیونگی این چیه ؟
هوسوک سرش و بلند کرد و نگاهی به کتاب داستانش انداخت
€این کتاب متحرکه، عمو سهون برام خریده
جیمین لباش و جلو داد و مشغول ورق زدنش شد . همیشه دلش میخواست وسیله های هیونگاش استفاده کنه ،چون چیزایی که اونا داشتن بهش حس خفن بودن میداد و همین دلیل برای جذب شدن بهشون کافی بود
€اگه میخوایش میتونم بدمش به تو
جیمین ذوق زده کتاب و توی بغلش گرفت
+راست میگی هیونگی؟مینی میتونه این و داشته باشه؟
هوسوک با لبخند سانشاینی بوسه ای روی لپ دونسنگش گذاشت و نوازش وار دستش و روی موهای طلایی رنگش کشید
€معلومه که میتونی داشته باشیش
در حالیکه هوپمین این طرف ماجرا به صافت ترین حالت ممکن مشغول گفت و گوی برادرانه بودن تهیونگ و یونگی سر دستگاه جدید بازی که شوگا به مناسبت تولدش کادو گرفته بود بحث داشتن
#گفتم نمیشه ته ته اصرار نکن
×هیونگی خواهش میتنم بزال ببلمش مدلسه
یونگی کلافه آهی کشید و صورت تهیونگ و که به گونش چسبیده بود از خودش فاصله داد
#اصلا امکان نداره...تازه اجازه نداری همچین چیزایی و به مدرسه ببری
ته با اخم روی تخت نشست و دست به سینه مقابل هیونگش قرار گرفت
×میدونی چیه ؟تو اص...اصلا من و دوست ندالی
یونگی بهت زده به چشمای خیس دونسنگش نگاه کرد. واقعا داشت سر همچین مسئله کوچیکی حس عذاب وجدان و توی وجودش زنده میکرد؟
دستاش و دور کمرش حلقه کرد و اون و به خودش فشرد
# ته ته خوب میدونه هیونگی چقد دوسش داره مگه نه ؟
تهیونگ حالت تا تا مایکی به خودش گرفت و زیر لب پرسید
×راس میگی ؟
#چیکار کنم تا باور کنی ؟
گوشه لباش و به دندون گرفت و با لبخند مستطیلی گفت
×دوتا بوسم تن
انگشتای تاینیش و بالا آورد تا تعداد دقیق بوسه هایی که به عنوان جایزه میخواست و بهش نشون بده .
یونگی خنده ریزی کرد و بعد بوسیدن دست کوچولوی دونسنگش لبهاش و روی گونش گذاشت و چیزی که میخواست و بهش داد
تهیونگم خجالت زده دستاش و روی چشماش گذاشت و فورا از بغل هیونگش پایین پرید قبل اینکه مثل یه بستنی قیفی زیر نگاه گربه ای یونگی ذوب بشه
+ته ته بلیم باژی تنیم؟
جیمین وقتی دید تهیونگ داره اتاق و ترک میکنه پرسید و پشت سرش راه افتاد . در نهایت با گرفتن تایید از جانب دونسنگش هردو وارد اتاق خودشون شدن تا اسباب بازی هاشون و بردارن قرار بود امروز دزد و پلیس بازی کنن و جیمین دل تو دلش نبود تا زودتر کلاه پلیسیش و بپوشه و تهیونگ و دستگیر کنه هرچند هیچ کدومشون نمیدونستن این تصمیم چه نتیجه وحشتناک و تلخی براشون داشتجیمین اخم کیوتی کردودرحالی که بایه دستش لبه کلاه پلیسیش و میفشرد وبادست دیگه دستبند اسباب بازیشو، داد زد
+ته ته وایستا پلیس چیمی اخطار میده
اما تهیونگ با تند ترین سرعت ممکنه درست مثل یه توله ببر درنده از هیونگش فراری بود و مدام از این اتاق به اون اتاق میدویید طوری که جیمین حس میکرد دیگه داره خسته میشه
و پاهای تپلش بیشتر از این توان دوییدن نداره
اما درست وقتی که خواست تسلیم بشه تهیونگ روی زمین افتاد و همین باعث شد بیبی موچی خودش و به اون برسونه و برخلاف تقلاهاش گیرش بندازه
+هوراا من دزدو دستگیر کردم
تهیونگ باسرتقی سعی کرد انگشتای جیمین و ازخودش جداکنه
×نه من نمیزارم ببری ولم کنننن
+نخیلم باژی تموم شد من گلفتمت
×نههه من باید ببلم ولم تن
بدون اینکه متوجه بشه جیمین تو چه موقعیتی قرار داره محکم به عقب هلش داد که ازپله ها به پایین پرتاب شد
تهیونگ به آرومی از نرده ها گرفت و به محض بلند شدن نگاهی به جیمین انداخت که روی زمین افتاده بود
×دیدی من بلدم (خنده)
+.....
یکم ازنشنیدن جواب استرس گرفت با انگشتاش به گوشه لباسش چنگ انداخت
×باشه اصلا توبُلدی حالا پاشو
بازم هیچ حرکتی ازجیمین ندید قلب کوچولوش باشدت به قفسه سینش میکوبید، آروم ازپله ها پایین رفت و کنار جیمین زانو زد،درهمون حالت تکونش داد
×مینی پاشو دیگه ...یادت رفت آپا گفت باهم شوخیای خطرناک نکنین؟
وقتی برای بار سوم واکنشی ازش ندید آروم کلاه پلیسی وازسرش برداشت ویکی ازدستاشو لای موهای طلاییش برد باحس مایه گرمی روی دستاش با ترس به خون لای انگشتاش نگاه کرد طولی نکشید به هق هق افتاد
×هق مینی غلط کردم...هق...پاشو ...هق...نمیر آپااااااا...هق
جین با صدای گریه تهیونگ ظرف ازدستش افتادوهزارتیکه شد ،وحشت زده سمت پسرک گریونش برگشت و سمتش رفت
÷تهیونگ مگه نگفتم دیگه جیغ ن....اوه خدای من چیشد این چیه رو دستاتتتت؟
جین که حالا ازاسترس روبه موت بود دستای خونی تهیونگ و تودستاش گرفت و تکونش داد
÷این چیه تهیونگ؟؟ داری میترسونیم زودباش بگو
×هق...جیمین...
همین حرف کافی بود تا مثل فشنگ ازآشپزخونه بیرون بزنه ونگاهش و دوروبر سالن بچرخونه تا اینکه متوجه جیمین شد که باهودی زردرنگش روزمین افتاده
÷خ...خدای من
زودخودشو به پسرکش رسوندو اون و توی بغلش گرفت کم مونده بود از ترس وحشتناکی که به جونش افتاده بود از حال بره اما باید قوی میموند و جیگر گوشش و نجات میداد
÷پسرم؟ جیمینم ؟چشماتو بازکن داری آپارومیترسونی
چندضربه نه چندان آروم به صورتش زد ولی چشماشو بازنکرد
#آپا جیمین چش شده ؟
یونگی بغض الود گفت وسر جیهوپو محکم بغل کرد تاگریش قطع بشه،اینطور که مشخص بود صدای جین و جیغ سرسام آور تهیونگ اونقدری بلند بود تا بچه هارو متوجه اتفاقات پایین کنه
جین دستپاچه جیمین و روی دستاش بلند کرد و در همون حین اسم همسرش و فریاد زد
÷نامجوووووونننن...ز...زود بیا اینجا
طولی نکشید که نامجون خودش و به سالن طبقه پایین رسوند و مثل جین ترسیده به جیمین نگاه کرد که توی بغل همسرش بود
$چیشده؟چه اتفاقی افتاده؟
÷ بایدببریمش بیمارستان زودباش (باداد)
سریع جسم کوچولوی پسرکش و به آغوش کشید و همراه جین ازخونه خارج شد نباید وقت و تلف میکردن وگرنه ممکن بود اتفاق بدتری بیفته که هیچ کدومشون نمیخواستن بهش فکر کننادیت نشده❌
پارت جدید امیدوارم دوسش داشته باشین و ازش لذت ببرین ❤
🌈🌈🌈🌈🌈🌈🌈🌈🌈🌈🌈🌈🌈🌈🌈🌈
YOU ARE READING
kim family 🍓🍓
Fanfictionخلاصه=سال 4087،میلادی قرنی که هیچ زنی وجود نداره ونسلشون منقرض شده باپیشرفت علم مردها تونستن نسل خودشونو ادامه بدن دراین بین کیم نامجون ثروتمند ترین فردجهان با کیم سوکجین پادشاه زیبایی(لقبشه مثل ملکه زیبایی ) ازدواج میکنه و حاصل ازدواجشون 5تا بچه قد...