RM🪓

1.4K 258 51
                                    

به ساعتش نگاه کرد که 2صبح و نشون میداد. بیرون موندن توی این هوای سرد حتی برای آدم بزرگا هم غیر قابل تحمل بود چه برسه به یونگی که از خیس شدن و سرماخوردن بیزار بود اما چاره ای نداشت ،این انتخاب خودش بود تا خونه گرم و نرمش و برای یه زندگی جدید ترک کنه هرچند همین حالاهم حس دلتنگی داشت عذابش میداد تا از تصمیمش صرف نظر کنه و زودتر به عمارت برگرده
شال گردن نارنجی رنگش و تا روی صورتش بالا آورد و با بغل کردن کوله پشتیش سعی کرد برای یکمم که شده ذهنش و از خانواده دوست داشتنیش دور کنه اما ...مگه میتونست بیخیال افرادی بشه که بیشتر از جونش عاشقشون بود ؟
توی افکارش غرق شده بود که صدای نا آشنایی اون و متوجه خودش کرد
"هی کوچولو تنهایی؟
ترس و وحشت خیلی زود وجودش و از دلهره و نگرانی پر کرد حسی بهش میگفت باید هرطور شده از مرد عجیب غریب روبروش فاصله بگیره قبل اینکه به دردسر جبران ناپذیری بیفته پس تویه حرکت سریع از روی صندلی پایین پرید و شروع به دویدن کرد
#میخوام برگردم خونههههه
با صدای بغض آلودی داد زد و سعی کرد سرعت بیشتری به پاهاش ببخشه اما همینکه سرش و بالا آورد به جسم محکمی برخورد کرد و هیکل نحیفش روی زمین افتاد
#آییی دستم
هیسی از شدت درد کشید و بازوی دردناکش و لمس کرد .خواست به مسبب این اتفاق نگاه کنه که بدنش بین زمین و هوا معلق شد و بازم اون صدای نا آشنا توی گوشش پیچید
"فکر کردی میتونی از دست ما فرار کنی کوچولو ؟(خنده)سوهیون چک کن ببین خودشه
مردی که اسمش سوهیون بود پوزخندی تحویل چشمای لرزون یونگی داد و به محض پایین کشیدن شال گردن از صورتش قهقهه ای زد
^خودشه این پسر کیم نامجونه ،رئیس مطمئنا از شنیدنش خوشحال میشه
آب دهنش و وحشت زده قورت داد . صبر کن!این ...این یه آدم ربایی بود ؟اون دونفر سعی داشتن بدزدنش؟
ذهنش خیلی زود از تصورات وحشتناکی که توی فیلما دیده بود پر شد و همین دلیل کافی بود تا اشکاش راه خودشون و پیدا کنن
#کمککککک...نمیزارم ‌‌‌...نمیزارم من و ببرینننن
حرفاش با نشستن دست مرد روی لبهاش به جیغ خفه ای تبدیل شد که هیچ راه نجاتی در بر نداشت . قرار بود همه چی به همین راحتی اتفاق بیفته ؟چه بلایی قرار بود سرش بیارن وقتی خانوادش حتی نمیدونستن اون کجارفته ؟
"زود ماشین و بیار قبل از اینکه کسی بفهمه
سوهیون باشه ای گفت و توی کمتر از 5دقیقه با ماشین مشکی رنگی کنارشون ظاهر شد و اونجا بود که یونگی فهمید چقدر اشتباه کرده

$تموم دوربینارو چک کردین ؟
"بله قربان ...ما...ما از طریق فیلما فهمیدیم ایشون توی تایم استراحت بادیگاردا عمارت و ترک کردن و...
با کوبیده شدن دست نامجون روی میز هر 4نفر توی جاشون پریدن و سرشون و پایین انداختن . گم شدن ارباب جوان مسئله ای نبود که بشه به راحتی ازش گذشت
تا همین حالاهم کلی دربرابر رسانه ها مقاومت کرده بودن تا این مسئله به بیرون درز پیدا نکنه و باعث سخت تر شدن کارشون نشه هرچند موضوع پیچیده تر از چیزی بود که بتونن فکرش و بکنن
$دوتا تیم 30نفره تشکیل بدین و کل شهر و بگردین وجب به وجبش و اگه یونگی من تا عصر خونه نباشه با من طرفین فهمیدین ؟
نگهبانا ترسیده تعظیمی کردن و فورا از اتاق خارج شدن تا دنبال یونگی بگردن ،نامجینم کنار بچه ها توی سالن منتظر شنیدن خبر دلگرم کننده ای بودن تا برای یکمم که شده از ترس و استرسی که مثل خوره به جونشون افتاده بود کم کنه هرچند نامجون گشتن و به چشم انتظاری ترجیح میداد
÷خدایا یعنی کجا رفته؟
$نمیدونم عزیزم ولی‌...مطمئن باش پیداش میکنم نگران نباش
€هق‌...یونگی ‌..هیونگ امروز تولدش بود...هق ...اون حتی به منم ...هق...نگفت کجا میره
هوسوک گفت و با شدت گرفتن گریه هاش دستی به چشمای خیسش کشید
جین سنجاب کوچولوش و توی بغلش فشرد و بوسه ای روی موهاش گذاشت
÷هیششش...آروم باش خوشگلم حتما پیداش میکنیم
+اگه مال و ول کلده باشه چی؟
نامجون دستی به موهای طلایی پسرکش کشید و لبخند محوی زد
$این چه فکریه پسرم میکنه !خیلی زود هیونگ و پیدا می‌کنیم و بعدش تولدش و جشن میگیریم هوم؟
"قربان تلفن با شما کار داره
نامجون دوقلوهارو از توی بغلش پایین گذاشت و سوالی به خدمتکار نگاه کرد
$کیه؟
"نمیدونم قربان گفت میخواد با شما حرف بزنه
جین بهت زده سمت نامجون برگشت و دستپاچه لب زد
÷ن...نکنه پیداش کردن ؟
$بزار ببینم کیه
بعد خروج از سالن تلفن و از روی میز برداشت و اشاره ای به خدمتکار کرد تا تنهاش بزاره ،وقتی مطمئن شد هیچکس دوروبرش نیست تلفن و روی گوشش گذاشت و جواب داد
$بله؟
"کیم نامجون (خنده)خودتی مگه نه
$تو کی هستی
"یکی که یه امانتی پیش خودش داره، اوم...مثلا پسرت
اخماش و توی هم کشید و با جدیت لب زد
$تو ...تو پسر من و دزدیدی حرومزاده عوضی
"هی مرد آروم باش من جات بودم انقدر تند نمی‌رفتم هرچی نباشه بچت گروگان ماست
دندوناش و روی هم سایید و دستش و مشت کرد
$پسرمن کجاست
"چطوره خودت حدس بزنی !از اونجایی که رئیس آدم پولداریه دنبال مال و منالت نیست پس بهتره خودت و برای هرچیزی آماده کنی
با بلند شدن صدای قهقه مرد پشت تلفن لعنتی بهش فرستاد و تلفن و قطع کرد
سرتاپاش از حس خشم و عصبانیت پرشده بود طوری که نمیتونست توصیفش کنه ،چطور یه نفر به خودش جرعت داده بود تا دست روی نقطه ضعفش بزاره و به خانوادش آسیب بزنه ؟اون آدم هرکسی که بود باید نفسای آخرش و میکشید چون وقتی نامجون پیداش میکرد چیزی ازش به جز چند قطعه استخون خونالود به جا نمیموند
بعد پوشیدن کتش سمت در خروجی پاتند کرد و درجواب نگاهای نگران جین و بچه ها با گفتن زود برمیگردم عمارت و ترک کرد . باید پسرکش و پیدا میکرد قبل از اینکه یونگی عزیزش آسیب ببینه هرچند اون عوضیا هرکی که بودن بخاطر این کار سخت مجازات میشدن ...
شاید اونا نمیدونستن که باکی طرفن اما  RMبزرگ خوب بلد بود از شیطان درونش برای به زانو درآوردن دشمناش استفاده کنه
بعد گرفتن شماره یکی از افرادش گوشی و روی گوشش فشرد و منتظر موند ...قبل از اینکه بوق دوم و بشنوه صدای شخص مورد اعتمادش توی گوشش پیچید
"رئیس کیم
$همه رو جمع کن !باید یه جهنم بزرگ راه بندازیم
"هرچی شما دستور بدین هیونگ نیم
نیشخندی زد و بعد باز کردن داشبورد نگاهی به کلت نقره ای رنگش انداخت
$بزودی میبینمتون








پارت جدید
امیدوارم دوستش داشته باشین و ازش لذت ببرین ❤❤
🌈🌈🌈🌈🌈🌈🌈🌈🌈🌈🌈🌈🌈🌈🌈🌈

kim family 🍓🍓Tempat cerita menjadi hidup. Temukan sekarang