÷بچم معلوم نیست چیشده این بهم میگه آروم باش
بچم گم شد این میگه آروم باششش چجوری آروم باشم ؟؟؟اینجارو رو سرت خراب میکنممممم
جین انگشتشو تهدیدوار جلوی نامجونو بادیگارداگرفت وبخش بخش گفت
÷میری بچم وپیدامیکنی وگرنه من میدونم وتو با اون نره غولات فهمیدییییی؟؟وای هوپی قشنگم ...آخخ نفسم بالا نمیاد تو نمیدونی اون از تاریکی میترسهههه اگه... اگه افتاده باشه چی ؟یه تارمو از سر بیبیم کم شه دودمانتو به بادمیدم
نامجون با استرس دست لرزون جین وگرفت سعی کرد با کلمات آرومش کنه
$بیبی آروم باش باز فشارت میفته حالت بدمیشه ببین چجوری داری میلرزی؟نگران نباش پسرمونو پیدامیکنم اون جنگل هیچ چیز ترسناکی نداره بهم اعتماد کن الان پرژکتورای داخلشو روشن میکنم
باحرف نامجون یکم از استرس وترسش کم شد ،درسته ازوقتی نامجون این جنگل وخرید هیچ چیز ترسناکی ندید ازین قبیل خیالش راحت بود هرچند از کار پنهانی نام خبر نداشت
÷فقط زود برو بچم وپیداکن
لبخند محوی زد خوشبختانه جین از اون موضوع ترسناک و مهم خبری نداشت وگرنه روی زمین، شخصی به اسم کیم نامجون وجود نداشت
توخیالاتش به این فک میکرد که خوش شانسه یا نه اما با حرف یکی از بادیگارداش آب دهنشو ترسیده قورت داد
"اوم...جناب کیم پس اون حیوونای وحشی که گفتین تو جنگل ول کنیم چی؟
جین سرتا پاش به رنگ سفید درومد ،نامجون توی دلش به اون بادیگارد احمق بدو بیراه گفت
خدای من الان وقت گفتن همچین حرفی نبود
÷ن...نامجون...هه ح...حیون آوردی؟بگو...بگو داره شوخی میکنه
نامجون مظلومانه چشماشو بست ،نه میتونست دروغ بگه نه میتونست انکارش کنه چون در هردوصورت جین پارش میکرد پس تصمیم گرفت حقیقتو بگه
$بخدا چیز خاصی نیست یه خرس سیاه ،دوتا مار آناکوندا پنج تا ببر نر، سه تا گرگ سیاه وخاکستری، دوتا شیر آفریقایی باورکن همشون اهلین قسم میخورم ببین من لخت میشم کل بدنم ولیس میزنن جدی میگم هیچ کاری با پسرامون یاتو ندارن جین ...جینننن
جین که دیگه توان ایستادن روی پاهاشو نداشت خودشو توبغل نامجون ول کرد، کاش انقدر جون داشت تا میتونست همسر بی فکرشو به رگباری از کلمات ببنده اما انگار فکش چفت شده بود بدنش مدام سردو گرم میشد
+ددیییییی
نامجون براید همسرشو بغل کردو نگاهی به کوچولوهاش انداخت ،جیمین گریه میکرد تهیونگ از استرس کل آستین لباساشو میجویید کوکم بین خواب وبیداری توبغل یونگی هیونگ پشیمونش وول میخورد
÷جر...جرت میدم نام ...جون
$بیب آروم باش لطفا من خودم به اندازه کافی استرس دارم تو بدترش نکن چشم بهم بزنی هوپی کوچولومون خونست باشه؟
جین چیزی نگفت انقدر سرگیجه داشت که حتی نمیتونست چشماشو باز نگه داره پلکاش مثل وزنه روی چشماش سنگینی میکردن وهمین دلیل برای بستنشون کافی بود
نامجون جین وروی تخت گذاشت ،بعد اینکه پتوی قهوه ای رنگ وروی بدنش مرتب کرد سمت پسراش برگشت ودستی به سرهمشون کشید
$نگران نباشین کوچولوها داداشتونو پیدامیکنم پیش آپاتون بمونین باشه
جیمین کف دست نامجونو بالبای قلوه ایش بوسید اینکارش باعث شد لبخند چال لپی مهمون صورت نگرانش بشه
+پیداش تن باشه؟
جیمین باچشمای پاپی طورش گفت وگوشه ی لباسشو از دهن تهیونگ درآورد (بچم استرس داره خب😂)
$باشه عزیزم
#ددی من باهات میام
باچشمای نگران به ددیش نگاه کرد ،حس بدی داشت گم شدن جیهوپ تقصیرخودش بود نباید انقدر عصبی میشد ،حالا عمیقا احساس پشیمونی میکرد چطور تونست دونسنگ کوچولوشو تو اون جنگل وحشتناک تنها بزاره (از بزرگ بودنش میگه وحشتناک)
نامجون با احتیاط کوک خواب آلود واز بغل یونگی گرفت ،وقتی پسر کوچولوشو روی تخت کنار همسرش گذاشت کنار پای یونگی زانو زد ودستاشو گرفت
$ تو باید پیش آپا وداداشات بمونی باشه؟
#ولی آخه...
$هی من پیداش میکنم خب؟نگران نباش مرد جوان
آروم سرشو بالا وپایین کرد ،نامجون با لبخند موهای بیبیشو بهم ریخت وباگفتن زود برمیگردیم از اتاق خارج شد$به 6گروه 10نفره تقسیم شین هرکدوم یه ناحیه رو بگردین منم مستقیم میرم
"^*&₩£=!اطاعت قرباننننن
بدون اتلاف وقت شروع به دویدن کرد ،به لطف پرژکتورای پر نور توی جنگل بهتر میتونست پشت درختا وسنگارو بررسی کنه اما چرا نمیتونست پسرکوچولوشو پیداکنه ؟
$جیهوپپپپپ؟؟؟کجاییییی
صدایی از پشت سرش شنید ،سریع به عقب برگشت ولی خیلی زود موجود درشت و بزرگی روی بدنش افتاد
$آه تایگر تویی، منو ترسوندی پسر
ببر باخوشحالی لیسی به صورت صاحبش زد ،برای اینکه اذیت نشه از روش کنار رفت
نامجون از روی زمین بلندشد ودستی به سر تایگرش کشید
$تایگر بیبیم گم شده تو میدونی کجاست؟
ببر به چشمای غمگین نامجون خیره شد ،با اینکه معنی حرفاشو نمیفهمید اما میتونست حس کنه صاحبش ناراحته
لباس جیهوپ وجلوی بینی تایگرش گذاشت
$پیداش کن راه ونشونم بده
ببر با دندونای تیزش لباس واز دست نامجون قاپیدن شروع به دویدن کرد وبا این حرکتش نامجون بی معطلی پشت سرش دوید انقدر دوید که از محوطه جنگلیش خارج شد وتوی بخش آزاد پاگذاشت
قراربود این قسمت جنگلم بهش بدن ولی جنگل بان مخالفت کردو این بخش دست نخورده باقی موندیه دور کامل دور پای نامجون چرخیدو همونجا روی زمین نشست
باتعجب به کلبه روبروش خیره شد،چراغای روشن کلبه نشون میداد کسی اونجاست و ردیابی تایگرش نشون میداد پسرکوچولوی عزیزشم همونجاست
اخم غلیظی روی پیشونیش شکل گرفت ،کلت مخصوصشو از پشت کمرش بیرون آوردو سمت کلبه حرکت کرد
$وقتشه کیم نامجون به RMتبدیل شه
نفس عمیقی کشید ،هیچ ترسی از افراد توی اتاق چوبی نداشت تنها چیزی که بخاطرش استرس داشت جیهوپ بود میترسید پسرکوچولوش آسیب ببینه اما چاره ی دیگه ای نداشت
بدون کوچیکترین صدایی در نیمه باز کلبه رو باز کرد وبی صدا واردش شد اما بلافاصله بادیدن صحنه ی روبروش چشماش به درشت ترین حالت ممکن درومدو نفساش به شماره افتاده
جیهوپ توبغل پسری که جز شلوار چیزی تنش نبود نشسته بودو اون مرد عجیب غریب داشت گردنش و میلیسیدو گازمیگرفت نامجون بافکراینکه اون شخص قصدتجاوز به پسرکشو داره داد بلندی کشیدو سمت مرد هجوم برد
جیهوپ چشماشو باز کرد وقتی صورت خشمگین ددیشو دید هینی کشید
€ددی نهپارت جدید
ددی نه؟واو هوپی داشت دفاع میکرد از طرف به نظرتون قضیه از چه قراره؟
راستی یه چیزی من دنبال یه فیک ویکوک میگردم فک کنم بشناسینشتهیونگ مافیایی بود که جونگ کوک واز بار خریده بود فک کنم همشم شکنجش میکرد جینم عموی کوک بود که داشت دنبال برادرزاده ی گم شدش میگشت
بعدا تهیونگ عاشق کوک شدو باهم خوب شدن تا اینکه کوک با موتور تصادف میکنه حافظشو از دست میده...
میشناسینش؟🙂
ببخشید هی همش میپرسم این کجا بود این چه فیکیه واینا دلم میخواد ابهاماتم وباهاتون به اشتراک بذارم😅
از این پارت لذت ببرین ❤😘
🌈🌈🌈🌈🌈🌈🌈🌈🌈🌈🌈🌈🌈🌈🌈🌈
ESTÁS LEYENDO
kim family 🍓🍓
Fanficخلاصه=سال 4087،میلادی قرنی که هیچ زنی وجود نداره ونسلشون منقرض شده باپیشرفت علم مردها تونستن نسل خودشونو ادامه بدن دراین بین کیم نامجون ثروتمند ترین فردجهان با کیم سوکجین پادشاه زیبایی(لقبشه مثل ملکه زیبایی ) ازدواج میکنه و حاصل ازدواجشون 5تا بچه قد...