Chapter 12

7.5K 865 226
                                    

درست همون مقدار پولی که به حسابش واریز شده بود رو تبدیل به چکی کرده و داخل پاکت گذاشته بود، اخم روی پیشونیش یک لحظه هم کنار نمی‌رفت، دوش سریعی گرفت، کرم مرطوب کننده رو به پوستش زد و پیراهن دکمه‌دار سفید رنگی رو به تن کرد، سفید چهر‌ه‌ش رو معصوم‌تر و کم سن‌تر از همیشه نشون می‌داد، آهی کشید و زیر لب زمزمه کرد:

_فکر نمی‌کردم اولین دیدارمون این‌طوری شکل بگیره!
پاکت رو داخل جیب شلوار جین جذبی که رون‌های خوش‌فرمش رو به بهترین شکل ممکن نشون می‌داد، گذاشت. کت زرشکی رنگی رو روی پیراهن سفیدش پوشید، گوشواره حلقه‌ایش رو انداخت، موهاش رو از وسط فرق باز کرد، با سشوار بهشون حالت کمی داد،‌ بالم لب آلبالویی رو به لب‌هاش زد و با قدم‌های بلند اتاقش رو ترک کرد.

_جیسونگ من شاید شب برنگردم پس منتظرم نمون!
_باشه، امیدوارم بهت خوش بگذره کوک.

خنده تصنعی روی لب‌هاش شکل گرفت، از خونه بیرون رفت، به لطف استرسی که داشت دست‌هاش لرز کمی گرفته بودن پس به اجبار مشتش رو گره زد، تاکسی‌ای گرفت و به سرعت به طرف آدرسی که مینهو براش فرستاده بود، رفت. به لطف خلوت بودن خیابون‌ها یک ربع زودتر از زمانی که باید پشت در خونه‌ی تهیونگ رسید، با یک نگاه سرسری هم بزرگی و مجلل بودن اونجا به چشم میومد، پوزخندی زد و زیر لب گفت:

_آدم‌های پولدار همیشه عادت دارن بدبخت‌هایی مثل من رو با پولشون خرد کنن، نه؟

با عصبانیتی که زیر پوستش خزید، انگشتش رو روی زنگ فشار داد و منتظر مردی شد که حتی قبل از دیدنش هم تمام زندگیش رو زیر و رو کرده بود.
_ اگه آدم خطرناکی باشه، چی؟

با کلافگی پیش خودش زمزمه کرد و دستش رو بین موهاش فرو برد. احساساتش باهم آمیخته شده و تمرکزش رو از دست داده بود.

_ نه... مینهو منو به آدم بدی معرفی نمی‌کنه.

ضربان قلبش اونقدر بالا بود که می‌تونست به راحتی صداش رو بشنوه، نفس عمیقی کشید و خواست برای بار دوم زنگ در رو بزنه که در باز شد و مرد قد بلندی توی آستانه‌ش قرار گرفت. درست مثل عکس‌هاش، چشم‌هایی کشیده، فکی زاویه‌دار، پوستی گندمی و موهایی مشکی داشت که اون‌ها رو به عقب حالت داده بود. نه این مرد قطعا از عکس‌هاش هم زیباتر بود. پیراهن سفید مردانه‌ای رو به همراه شلوار پارچه‌ای مشکی به تن داشت و کراواتی به همون رنگ بسته بود. جونگکوک که تنها با نگاه براق و چشم‌های درشتش به مرد خیره نگاه می‌کرد و جرات نفس کشیدن نداشت، آب دهانش رو قورت داد و به آرومی گفت:
_سلام.

مرد مقابل لبخند زیبایی روی لب‌هاش نشوند و با زدن پلک آرومی جواب داد:
_سلام، خوش اومدی!

از جلوی در کنار رفت و با لحن جدی پسر رو به داخل دعوت کرد:
_ بیا تو!

پسر کوچیک‌تر نفس عمیقی گرفت و زیر لب غر زد:
_خداحافظ زندگی، قراره بمیرم.

Red Lights | Vkook | Completed Where stories live. Discover now