Chapter 29

6.3K 690 287
                                    

_ و بعد من بهش گفتم این یارو شکلاتیه، کاملا مشخصه که هیچ آینده‌ای نداره، توی یه شکلات فروشی کار می‌کنه و حقوق ماهانه‌ش از منم کمتره، چطوری می‌خواد یه زندگی رو اداره کنه؟ می‌دونم از این حرف‌هاییه که پدربزرگا میزنن ولی حرفم حقه...

پسر در حالی که روی یکی از پله‌های خروجی فروشگاه نشسته و به گلدان گل اشکی که کنارش بود، نگاه‌ می‌کرد، ادامه داد:

_دامی کلا دلش خوشه، چون خودش پول درست حسابی در میاره، براش مهم نیست مرد مقابلش چقدر بی‌پول باشه، من می‌دونم پسرا همین طوری جیبشو خالی می‌کنن، منم یه برادر بی‌بخارم که نمی‌‌تونم حقایق رو بهش نشون بدم... احساس می‌کنم از لحاظ روحی به پولدار شدن نیاز دارم.

به دنبال حرفش آهی کشید و به آسمان تیره رنگ خیره شد، ساعت نزدیک به هفت بود و اون باید منتظر رسیدن ماشین تهیونگ میموند، دوباره نگاهش رو به گل اشک داد و با چشم غره‌ای ادامه داد:

_ تو که نمی‌فهمی، نبایدم بفهمی، اگه یه بات پلاگ هشت سانتی توی ماتحتت بود، بیشتر درک می‌کردی...در واقع...

_ یا جئون، انقدر با این گل حرف زدی همه اشکاش ریخته، دست از سرش بردار دیگه!

با شنیدن صدای دخترانه جی آن، سرش رو به سمتش چرخوند و توی دلش امیدوار بود که حرف‌هاش راجع به بات پلاگ رو نشنیده باشه.

_ تو چیکار داری؟ می‌خوام درد و دل کنم.

دختر با پوزخندی سرش رو به تاسف تکون داد و گفت:
_جیسونگ گفت کلیدو داده به تو...خودت درو قفل کن و برو.
_باشه!

هر سه فروشنده دیگه از فروشگاه خارج شدن و پسر رو تنها گذاشتن، جونگکوک که کم کم احساس سرما می‌کرد و لرز خفیفی بدنش رو گرفته بود، آهی کشید و دوباره به سمت گل برگشت:

_بازم منو خودت موندیم...داشتم...
_خوشگل شدی!

با صدای تهیونگ متعجب سرش رو بلند کرد و به مردی که با کت سرمه‌ای و شلوار پارچه‌ای مشکیش بیش‌تر از هر وقتی جذاب شده بود، زل زد. با تک خنده‌ای سرش رو به سمت گل برد و آروم زمزمه کرد:
_بعدا باهم حرف می‌زنیم!

_پنج دقیقه دیر کردی آقای کیم... خوبه منم تنبیهت کنم؟

مرد به نرمی خندید و با فرو بردن دست‌هاش توی جیب شلوارش، نگاهی به پسر انداخت. جونگکوک پیراهن ساتن یاسی رنگی رو با کت کوتاهی به همون رنگ پوشیده بود. با قدم‌های آرام به سمتش رفت و کنارش روی پله‌ها نشست، ستاره‌ها به مرور آسمان رو پر می‌کردن و خودروها از مقابل چشم‌هاشون می‌گذشتند، نشستن لبه خیابون هم احساسات و دنیای خودش رو داشت.

_ماه امشب کامله...

_اوهوم، لباسم خوبه تهیونگ؟ تلاشمو کردم باهات ست نباشه که یه وقت کسی اشتباه نکنه!

Red Lights | Vkook | Completed Where stories live. Discover now