_میدونی مشکل کار کردن اینجا چیه؟ اینکه من بین شماها از همه احمقتر و دست و پا چلفتیتر به نظر میرسم...
جیسونگ لبخند کمرنگی به حرفش زد و گفت:
_به نظر نمیرسی عزیزم واقعا هستی!جونگکوک که مشغول چیدن پیراهنهای جدید بود، کمی به سمت پسر کوچیکتر برگشت و با اخم جواب داد:
_دارم تلاشم رو میکنم.
_میدونم کوک و واقعا بهتر شدی، حواست جمعتره، زیاد با گوشیت ور نمیری و خوشبختانه به حرفام گوش میکنی.
_فکر کنم بیشتر از همه به خاطر اینکه به حرفات گوش میکنم راضی و خوشحالی.
پسر کوچیکتر آهی کشید و سرش رو به نشونه تایید تکون داد. جونگکوک بعد از چیدن تمام پیراهنها مقابلش ایستاد، به چهره غمگینش خیره شد و اسمش رو صدا زد:
_جیسونگ؟همونطور که به نقطهای روی میز خیره بود به آرومی زمزمه کرد:
_هوم؟
_حالت خوب نیست؟_وقتی برای اولین بار دیدمت چشمات شاد به نظر میرسیدن، هر از چندگاهی شیطنتهای مخصوص به خودت رو داشتی و همیشه منو بابت کارام دست مینداختی ولی یه چند وقتیه که خبری از اون جیسونگ نیست.
پسر نگاهش رو به چشمهاش داد و پرسید:
_الان چطوری به نظر میام؟
_شبیه کسی که داره تظاهر میکنه که حالش خوبه اما از درون قلبش شکسته؟سرش رو کمی تکون داد، نگاهش رو ازش گرفت و سعی کرد تا دروغی بگه شاید چون نمیخواست همخونهش و بهترین دوست مینهو از اتفاقی که بینشون افتاده باخبر بشه.
_قلبم نشکسته فقط این چند وقت مشکلات زیادی دارم، نمیتونم درست تمرکز کنم و نگران چیزای مختلفم..._شاید یکم احمق به نظر برسم اما هر زمانی که بخوای میتونی روم حساب کنی و باهام حرف بزنی.
جیسونگ لبخندی زد، دستش رو به طرف موهای لخت، ریخته شده روی پیشونی جونگکوک برد و بهمشون ریخت._فهمیدم جونگکوکی.
گوشیش رو بین انگشتهاش گرفت، قفلش رو باز کرد و بیحوصله داخل پیامهاش رفت که چشمش دوباره به آخرین پیام مینهو خورد، پلکهاش رو روی هم فشرد و نفس عمیقی کشید، نمیدونست باید تمام چتهاشون رو پاک کنه تا دیگه با دیدن این پیامها اذیت نشه و یا منتظر بمونه تا همه چیز بهتر بشه. به خودش قول داده بود دیگه به سمت اون مرد قدمی برنداره شاید چون از اینکه بیشتر از این غرورش خرد بشه و قلبش بشکنه، میترسید.
با دیدن پیامی که برادرش براش فرستاده بود ابروش رو بالا انداخت و داخل صفحه چتشون شد.
YOU ARE READING
Red Lights | Vkook | Completed
Fanfiction_ اگه یه بار دیگه وقتی میخوام دهنتو به فاک بدم، خودتو عقب بکشی، بهت رحم نمیکنم. فهمیدی توله سگ؟ پسر کوچیکتر با لبهایی که از ترس میلرزیدن دستهاش رو روی زمین مشت کرد و جواب داد: _چشم... _ چشم، چی؟ _ چشم ارباب. -------- جئون جونگکوک پسر بیست و س...