لیوان مشروب مرد رو پر کرد و با لبخندی به کاناپه تکیه زد، بعد از مهمونی فرصت دیدن هم رو نداشتن و این دیدار برای جفتشون لازم بود.
_انقدر دلت برام تنگ شده بود؟تهیونگ تک خندهای کرد، پاش رو روی پای دیگهش انداخت، سرش رو به تاسف تکون داد و گفت:
_تو دلت تنگ نشده بود؟ مثلا برادر بزرگتر منی!
_من بیشتر به بابا رفتم، انتظار نداری که نشون بدم؟
پوزخندی زد و سرش رو به تایید تکون داد. جونمیون کت و شلوار سرمهای رنگی به تن داشت و مرتبتر از همیشه به نظر میرسید._میخوام شعبه سئولو ببندم.
با شنیدن این حرف ابروهای مرد جوانتر با تعجب بالا پریدن، چند ثانیهای به برادر بزرگترش که با بی خیالی مشروبش رو مینوشید، خیره شد و در نهایت گفت:
_خب بعدش؟
_فعلا هیچی... احتمالا دنبال یه فروشگاه بهتر بگردم.
_یعنی... کارکنانش بیکار میشن؟
سرش رو بلند کرد و به چشمهای مرد نگاهی انداخت، لبخند کوچیکی زد و گفت:_برای مدتی!
_چقدر؟_حداقل پنج ماه... البته خود پروسه بستنش یکم طول میکشه، قراردادم تا چهار ماه دیگهست، بعدش دیگه تمدید نمیکنم و مغازه رو میبندم.
تهیونگ با دهان باز بهش خیره موند، جونگکوک و جیسونگ برای پنج ماه بیکار میشدن؟ این چیزی نبود که برای اونها راحت باشه!
_ولی فروشندههاش بیکار میشن._از کی تا حالا تو به فکر فروشندههای منی؟ تهیونگ واقعا انقدر این پسرو جدی گرفتی؟ باور کنم مثل عروسکای دیگهت نیست؟
_هیونگ...جونمیون یکی از ابروهاش رو بالا داد و با نگاهی تهدید آمیز به برادرش خیره شد، تهیونگ پوفی کشید و سرش رو به تاسف تکون داد:
_اون فرق داره... با همه کسایی که باهاشون بودم فرق داره... بیپناهه!
_حس میکنم گوشام اشتباه میشنون... تهیونگ این پسرم مثل هزار تا پسر و دختر بیپول دیگهست... میچسبن به یه آدم پولدار و در نهایت کاری میکنن، خرجشون رو بده!
دستش رو بین موهاش فرو برد و با نفسی پر از کلافگی جواب داد:_اون اینطوری نیست هیونگ... اون...
_دلتو برده؟ هر کدوم از حرفای امشبتو باور میکنم به جز این!تهیونگ در سکوت به چشمهای مرد مقابلش خیره موند و حرفی نزد. خودش چه فکری میکرد؟ دلش رو برده بود؟ چه احساسی داشت؟ چقدر باید میجنگید تا متوجه احساساتش بشه؟
_تهیونگ... فقط به من بگو... اون چطوریه؟ چطور میگی قابل اعتماده؟
_اون مهربونه... نه فقط با من، با هر کسی مهربونه، پول زیادی در نمیاره اما ولخرجی میکنه، تمام تلاششو میکنه که برام کامل باشه... نه پولی ازم میخواد و نه حتی توجه بیشتر... خوشگله، خودت که دیدیش و چشمهاش... من فقط...
YOU ARE READING
Red Lights | Vkook | Completed
Фанфик_ اگه یه بار دیگه وقتی میخوام دهنتو به فاک بدم، خودتو عقب بکشی، بهت رحم نمیکنم. فهمیدی توله سگ؟ پسر کوچیکتر با لبهایی که از ترس میلرزیدن دستهاش رو روی زمین مشت کرد و جواب داد: _چشم... _ چشم، چی؟ _ چشم ارباب. -------- جئون جونگکوک پسر بیست و س...