نگاهش رو از گلهای دستهگل گرفت و منتظر به اطراف چشم دوخت، سرمای هوا نسبت به روزهای قبل بیشتر شده بود و جیسونگ هر چقدر هم که لباس میپوشید باز هم احساس سرما میکرد. خودش رو بیشتر داخل کاپشن خاکستریش جمع کرد و دندونهاش رو بهم فشرد. با قرار گرفتن ماشین مینهو کمی اونطرفتر به سرعت به طرفش رفت، در رو باز کرد و سوار شد.
_یخ زدم چرا انقدر دیر اومدی؟
مینهو لبخندی به حرفش زد، سرش رو به سرعت جلو برد و بوسهای از لبهاش گرفت. پسر کوچیکتر شوکه بهش چشم دوخت و زمزمه کرد:
_چیکار میکنی، روانی؟ تقریبا نزدیک ظهره و اینجا هم شلوغه!
_اهمیتی نمیدم.پوزخندی زد، راهنمای ماشین رو روشن کرد، همونطور که ماشین رو توی دنده میزد، فرمون ماشین رو چرخوند و به طرف دیگهی خیابون پیچید.
_گل واسه چی خریدی؟جیسونگ با شنیدن سوالش آهی کشید و جواب داد:
_چون داریم میریم افتتاحیهی کافه کوک فکر نمیکنی باید حداقل یه دسته گل بخریم؟
مرد همونطور که سرش رو به نشونه تایید تکون میداد، زمزمه کرد:
_من براش قبلا یه دستگاه قهوه ساز خریدم. بعدم افتتاحیه نیست که صرفا ما رو دعوت کرده که اولین مشتریهاش باشیم. هنوز یه سری چیزا رو باید اوکی کنه.
_تو واقعا نمیتونی یکم کمتر خرج کنی؟ مشکلت چیه، آخه؟
_خرجی نکردم که... برای دونسنگ کیوت و کوچیکم همین یه کارو هم نمیتونم بکنم؟
چشم غرهای بهش رفت و با لحن پرخاشگری گفت:
_نه، خیر! نمیتونی.مینهو لبخندی به واکنشش زد و با انگشتش لپش رو کشید.
_سنجاب حسود من!_به وقتش یه سنجاب حسودی بهت نشون بدم.
با اخم به پشتی صندلی تکیه داد، نفس عمیقی کشید و به روبروش خیره شد، ترجیح میداد هیچ حرفی نزنه و سکوت کنه تا اینکه با هم صحبتی با مینهو اعصابش بیشتر خرد بشه.بعد از پارک کردن ماشین، مقابل کافهای که آماده راه اندازی بود، ایستادن. مینهو دست جیسونگ رو گرفت و انگشتهاشون رو توی هم حلقه کردن، لبخندی به نگاه عصبی مرد انداخت و به طرف داخل کشیدش.
_ببینید کی اینجاست!
به محض ورودشون با صدای بلندی فریاد زد و نگاه همه رو به سمت خودش کشید. جونگکوک که توقع این حرکات رو از هیونگش نداشت، با دهان بازی بهش خیره شد و زمزمه کرد:
_فکر کنم بالاخره مخش رو از دست داد.
جونمیون که حرفش رو شنیده بود، خندید و در جوابش گفت:_از اول همین بود، فقط تو دیر فهمیدی. حالا دیدی من بیشتر لایق دامیم؟
جونگکوک چشم غرهای بهش رفت، از پشت پیشخان بیرون اومد و پرسید:
_هیونگ حالت خوبه؟
_دونسنگ کوچیک و کیوت من!
YOU ARE READING
Red Lights | Vkook | Completed
Fiksi Penggemar_ اگه یه بار دیگه وقتی میخوام دهنتو به فاک بدم، خودتو عقب بکشی، بهت رحم نمیکنم. فهمیدی توله سگ؟ پسر کوچیکتر با لبهایی که از ترس میلرزیدن دستهاش رو روی زمین مشت کرد و جواب داد: _چشم... _ چشم، چی؟ _ چشم ارباب. -------- جئون جونگکوک پسر بیست و س...