Chapter 36

5K 641 115
                                    

با زنگ خوردن تلفنش پلک‌هاش رو از هم باز کرد، نفس عمیقی کشید و با چشم‌های بسته تماس رو پاسخ داد.

_مهندس بیدار شدید؟
_نه روحم تلفنو جواب داده!

صدای خنده لطیف دختر از پشت خط به گوشش رسید و باعث شد تا خودش هم لبخند بزنه.
_می‌خندی خانوم کانگ؟ من خنده دارم؟

_نه، نه... فقط وقتی با عبوسی جواب می‌دین خیلی بانمکه.

_یکی، دو ساعت دیگه میام دفتر... کار پروژه شاخه‌‌های آبی شروع شده؟

_بله، بله... آقای لی گفتن مصالحی که از برلین فرستادین امروز رسیده و کار سنگ کاری ستون‌ها داره شروع می شه.

_خوبه، این هفته بهش سر می‌زنم.

تماس رو به پایان رسوند و بعد از ورود به سرویس بهداشتی و شستن دست و صورتش دوش سریعی هم گرفت و با پوشیدن پیراهن و شلوار پارچه‌ایش، مقابل آینه ایستاد. کراواتش رو هم بست و خواست از اتاق خارج شه که نگاهش به سمت دیگه تخت و بالشت و جای به هم ریخته کنارش خورد. پاک فراموش کرده بود که روز گذشته سه شنبه بوده و حالا قطعا نباید تنها از خواب بیدار می‌شد. لبخند کم‌رنگی زد و با باز کردن در به سمت آشپزخانه قدم برداشت، می‌دونست اونجا می‌تونه پیداش کنه؛ جونگکوک زمانی که با هم رابطه داشتن اجازه خروج از خونه تهیونگ، بدون اجازه‌ش رو نداشت، پس قطعا توی خونه بود.

به محض باز کردن در و پایین اومدن از پله‌ها، صدای آهنگی توجه‌ش رو جلب کرد، قدم‌های آرومش رو به آشپزخانه رسوند و هیکل زیبای پسر رو که با شلوارک جین و تیشرت گشادی مشغول به پختن صبحانه بود، تماشا کرد.
_نمی‌خواستی منو بیدار کنی؟

جونگکوک که قاشق حاوی نوتلا رو توی دهانش نگه داشته بود با چشم‌های درشت شده سر جاش چرخید و به سمتش برگشت، تهیونگ با دیدن چهره بانمک پسر خندید و سرش رو به تاسف تکون داد:
_دلیلشو فهمیدم.

پسر محتوای دهانش رو قورت داد و با لبخند بانمکی به سمت دستگاه اسپرسو ساز که عصاره‌ش رو گرفته بود، برگشت.
_دلیلش اینه که دارم واست یه کارامل ماکیاتو درست می‌کنم.

ابروهای تهیونگ با تعجب بالا پرید و قدمی به طرفش برداشت، از پشت نزدیکش شد و دست‌هاش رو به دور کمر پسر حلقه کرد، همون لحظه آهنگ آرومی از اسپیکرهای بزرگ کنار تلویزیون پخش شد و تهیونگ به وضوح پریدن لبخند از لب‌هاش رو احساس کرد. جونگکوک در سکوت پیچر رو به دست گرفته بود و مخلوط کارامل و شیر رو گرم میکرد.

_من به لبخندای تو عادت کردما...

با گرفتن فوم شیر پیچر رو روی کانتر گذاشت و توی آغوشش به سمتش برگشت، دست‌هاش رو به آرومی روی سینه‌ش سر داد و با خیره شدن به چشم‌هاش گفت:

_‌نباید عادت کنی... یادت رفته؟ اگه قرار شد عادت کنی باید قبلش بهم بگی... شاید منم بخوام عادت کنم.
_به چی؟

Red Lights | Vkook | Completed Where stories live. Discover now