هوا رو به روشنایی میرفت، باد ملایمی میوزید و جونگکوک با چمدونی که براش سنگین و کوله پشتیای که کمی بزرگتر از خودش بود به طرف آدرسی که داشت، میرفت. نگاهی به اطراف انداخت و با دیدن شمارهی آپارتمان نفس عمیقی کشید، امیدوار بود توی این شهر وضعیتش بهتر از قبل بشه و پول بیشتری رو پس انداز کنه تا شاید کمی به خواهرش کمک کنه. اون دختر بیشتر از چیزی که نشون میداد نسبت به جونگکوک احساس مسئولیت داشت و نگرانش بود حتی وقتی که بهش گفت میخواد به سئول بیاد غم و نگرانی داخل مردمکهاش به چشم میخورد پس هر کاری که میتونست انجام میداد.
پشت در ورودی ایستاد، نفس عمیقی کشید، لبخند گرم همیشگیش روی لبهاش نقش بستن و زنگ روی دیوار رو فشار داد. بعد از مدت کوتاهی در خونه باز شد و پسری با موهای قهوهای و شلخته روبروش قرار گرفت:
_بله؟_سلام جیسونگ من جونگکوکم همونی که چند روز پیش باهاش چت کردی و قرار بود به شعبه بلومون سئول منتقل بشه!
پسر کوچیکتر که چشمهاش به سختی باز میشدن و چیزی از حرفهاش متوجه نشده بود به تکون دادن سرش اکتفا کرد:
_بیا تو...جونگکوک با چشمهای متعجب به داخل قدم برداشت و در رو پشت سرش بست.
_نباید به مینهو هیونگ میگفتم و میرفتم پیش اون؟ چرا همینطوری پا شدم اومدم خونهی یه غریبه؟
آهی کشید، چمدون و کیفش رو گوشهای روی زمین گذاشت، روی کاناپه نشست و منتظر جیسونگ موند؛ احساس خجالت زیر پوستش خزید و حالا که توی همچین موقعیتی قرار داشت افکار منفی داخل سرش در حال شکل گرفتن بودن.
_تو اینجا چیکار میکنی؟پسر کوچیکتر با چهرهای متعجب بهش خیره شد و درست به خاطر نمیاورد همکار جدیدش کی به خونهش اومده و حالا روی کاناپهش لم داده.
_من؟ همین چند دقیقه پیش خودمو معرفی کردم.
با اخمهای شکل گرفته روی پیشونیش دستی به پشت گردنش کشید و بهت زده زمزمه کرد:
_واقعا؟ فکر کنم باز خواب بودم!
_چی؟با فریادی که زد جیسونگ از جا پرید و دستش رو روی قفسهی سینهش گذاشت:
_چته؟ چرا میخوای سکتم بدی؟
جونگکوک با دیدن لپهای باد کرده و لبهای جمع شده پسر خندهای کرد و با تکون دادن سرش جواب داد:
_ببخشید... آخه برگشتی میگی... فکر کنم خواب بودم... وقتی خوابی هر کی بیاد دم در خونهت رو راه میدی تو؟
دستی به موهاش کشید و با لحن بانمکی زمزمه کرد:
_خب این یکی از دلایلی بود که باعث شد به فکر داشتن یه همخونه بیوفتم._تو باید با مینهو هیونگم زندگی کنی اون وقت همه چیزت از این رو به اون رو میشه!
_من فقط دوست دارم بخوابم!
YOU ARE READING
Red Lights | Vkook | Completed
Fanfiction_ اگه یه بار دیگه وقتی میخوام دهنتو به فاک بدم، خودتو عقب بکشی، بهت رحم نمیکنم. فهمیدی توله سگ؟ پسر کوچیکتر با لبهایی که از ترس میلرزیدن دستهاش رو روی زمین مشت کرد و جواب داد: _چشم... _ چشم، چی؟ _ چشم ارباب. -------- جئون جونگکوک پسر بیست و س...