Chapter 7

7.8K 913 44
                                    

هوا رو به روشنایی می‌رفت، باد ملایمی میوزید و جونگکوک با چمدونی که براش سنگین‌ و کوله پشتی‌ای که کمی بزرگ‌تر از خودش بود به طرف آدرسی که داشت، می‌رفت. نگاهی به اطراف انداخت و با دیدن شماره‌ی آپارتمان نفس عمیقی کشید، امیدوار بود توی این شهر وضعیتش بهتر از قبل بشه و پول بیش‌تری رو پس انداز کنه تا شاید کمی به خواهرش کمک کنه. اون دختر بیش‌تر از چیزی که نشون می‌داد نسبت به جونگکوک احساس مسئولیت داشت و نگرانش بود حتی وقتی که بهش گفت می‌خواد به سئول بیاد غم و نگرانی داخل مردمک‌هاش به چشم می‌خورد پس هر کاری که می‌تونست انجام می‌داد.

پشت در ورودی ایستاد، نفس عمیقی کشید، لبخند گرم همیشگیش روی لب‌هاش نقش بستن و زنگ روی دیوار رو فشار داد. بعد از مدت کوتاهی در خونه باز شد و پسری با موهای قهوه‌ای و شلخته روبروش قرار‌ گرفت:
_بله؟

_سلام جیسونگ من جونگکوکم همونی که چند روز پیش باهاش چت کردی و قرار بود به شعبه بلومون سئول منتقل بشه!

پسر کوچیک‌تر که چشم‌هاش به سختی باز می‌شدن و چیزی از حرف‌هاش متوجه نشده بود به تکون دادن سرش اکتفا کرد:
_بیا تو...

جونگکوک با چشم‌های متعجب به داخل قدم برداشت و در رو پشت سرش بست.

_نباید به مینهو هیونگ میگفتم و میرفتم پیش اون؟ چرا همینطوری پا شدم اومدم خونه‌ی یه غریبه؟

آهی کشید، چمدون و کیفش رو گوشه‌ای روی زمین گذاشت، روی کاناپه نشست و منتظر جیسونگ موند؛ احساس خجالت زیر پوستش خزید و حالا که توی همچین موقعیتی قرار داشت افکار منفی داخل سرش در حال شکل گرفتن بودن.
_تو اینجا چیکار می‌کنی؟

پسر کوچیک‌تر با چهره‌ای متعجب بهش خیره شد و درست به خاطر نمیاورد همکار جدیدش کی به خونه‌ش اومده و حالا روی کاناپه‌ش لم داده.
_من؟ همین چند دقیقه پیش خودمو معرفی کردم.
با اخم‌های شکل گرفته روی پیشونیش دستی به پشت گردنش کشید و بهت زده زمزمه کرد:
_واقعا؟ فکر کنم باز خواب بودم!
_چی؟

با فریادی که زد جیسونگ از جا پرید و دستش رو روی قفسه‌ی سینه‌ش گذاشت:

_چته؟ چرا می‌خوای سکتم بدی؟

جونگکوک با دیدن لپ‌های باد کرده و لب‌های جمع شده پسر خنده‌ای کرد و با تکون دادن سرش جواب داد:

_ببخشید... آخه برگشتی می‌گی... فکر کنم خواب بودم... وقتی خوابی هر کی بیاد دم در خونه‌ت رو راه می‌دی تو؟

دستی به موهاش کشید و با لحن بانمکی زمزمه کرد:
_خب این یکی از دلایلی بود که باعث شد به فکر داشتن یه هم‌خونه بیوفتم.

_تو باید با مینهو هیونگم زندگی کنی اون وقت همه چیزت از این رو به اون رو می‌شه!
_من فقط دوست دارم بخوابم!

Red Lights | Vkook | Completed Where stories live. Discover now