_ اگه یه بار دیگه وقتی میخوام دهنتو به فاک بدم، خودتو عقب بکشی، بهت رحم نمیکنم. فهمیدی توله سگ؟
پسر کوچیکتر با لبهایی که از ترس میلرزیدن دستهاش رو روی زمین مشت کرد و جواب داد:
_چشم...
_ چشم، چی؟
_ چشم ارباب.
--------
جئون جونگکوک پسر بیست و س...
_گفتم مدیریتش افتضاحه، نمیتونه مغازشو پس بگیره! تهیونگ تک خندهای کرد و سرش رو به تاسف تکون داد: _خب داره این شعبشو میبنده شاید بخواد بهترشو باز کنه.
_آه همه وقتی گند میزنن همینو میگن... اون بچهها تا یه ماه دیگه بیکار میشن.
با شنیدن این حرف غمی توی دلش نشست، نمیخواست به این فکر کنه که باید جونگکوک رو بیکار ببینه، حتی تصور ناراحتی اون پسر هم نابودش میکرد.
هنوز جوابی به این حرف نداده بود که تلفنش توی جیب شلوارش لرزید، به سرعت از جیبش بیرون آوردش و با لبخند پیام رو باز کرد:
Oops! This image does not follow our content guidelines. To continue publishing, please remove it or upload a different image.
Oops! This image does not follow our content guidelines. To continue publishing, please remove it or upload a different image.
_بازم نیشت باز شده، پسره بهت پیام داده؟ _بابا؟
با لحن آرامش به چشمهای پسرش خیره شد و تک خندهای کرد. میدونست توی این لحظه به چه چیزی فکر میکنه. _چرا بهش نمیگی؟
نفس عمیقی کشید و با کمی تفکر جواب داد: _منطقیه، باید تصمیمت رو بگیری!
_بهت میگم اما باید قول بدی روی حرفم حرف نزنی! تهیونگ با نگرانی نگاهش کرد، نمیتونست متوجه منظورش بشه. زبونش رو توی لپش چرخوند و به فکر فرو رفت.