نگاه خسته و گرفتهش رو به داخل مغازه دوخت، به زودی اینجا بسته میشد و تمام حقوقی که دریافت میکرد رو از دست میداد، در اون صورت چطور میتونست بدهیهاش رو بده؟ پس انداز زیادی هم نداشت که بتونه از پسش بربیاد پس باید چند جای مختلف به صورت پاره وقت کار میکرد تا شاید بتونه اون مقدار پول رو جمع کنه، آهی کشید، سرش رو به طرفین تکون داد و به آرومی به داخل مغازه قدم برداشت.
_سلام جیسونگا!
با شنیدن صدای همکارش به طرفش برگشت لبخندی زد و در جواب گفت:
_سلام، چطوری؟
_خوبم! روز قشنگیه.
_آره روز قشنگیه..._امروز خوشتیپ کردی، قراره بری پیش دوست دخترت؟
با شنیدن این حرف جیسونگ چند ثانیهای بدون هیچ حسی به چهره جیآن خیره شد و سرش رو به طرفین تکون داد.
_پس دوست دختر نداری؟ چطور ممکنه پسر جذابی مثل تو توی رابطه نباشه؟
_راستش...با صدای زنگوله بالای در، حرفش نصفه موند، سرش رو برگردوند و با جونگکوکی مواجه شد که خسته و بیرمق به طرف صندوق قدم برمیداره.
_چی شده کوک؟
_خستم باهام حرف نزن!جیسونگ نگاهی به همکارش انداخت و هر دو همزمان آهی کشیدن. به طرف اتاق استراحتشون رفت و کتش رو روی رختآویز اونجا آویزون کرد. میخواست بیرون بره که صدای پچ پچی توجهش رو جلب کرد، به طرف جایی که صدا ازش میومد، رفت و گوشهاش رو نزدیک برد تا بهتر بتونه بشنوه.
_این پسره، جونگکوک زیادی مشکوک نیست؟ فکر کنم اون سری توی یکی از اتاق پروها داشت یه نفر رو میبوسید.
_دیدی کی بود؟_معلومه که نه! ولی با توجه به صداهایی که شنیدم مطمئنم.
_آخه توی محل کار؟ یه آدم چقدر میتونه بدبخت و بیجنبه باشه که صبر نکنه برسن خونه کارشون رو انجام بدن.
_از همون روز اولی که اومد اینجا مشخص بود، چیکارس! اصلا آقای کیم چطوری استخدامش کرده؟
_شاید به اونم سرویس داده؟بعد از گفتن این حرف صدای خندههای هر دوشون به گوش رسید، جیسونگ که خشم و عصبانیت زیادی رو داخل بدنش احساس میکرد، فکش رو روی هم فشرد با قدمهای بلند خودش رو به جونگکوک رسوند و دستش رو محکم روی میز کوبید، پسر که سرش رو اونجا گذاشته بود تا کمی استراحت کنه از جا پرید و با ترس به چشمهای خشمگین جیسونگ خیره شد.
_کی گفته میتونی اینجا بخوابی؟
جونگکوک با تعجب ابروش رو بالا انداخت و به آرومی پرسید:
_چی؟ من که نخوابیده بودم فقط...
_حرف نزن و دنبالم بیا جئون جونگکوک!نگاهش رو داخل سالن چرخوند و با دیدن چهره مبهوت همکارهاش اخمی کرد، به دنبال پسر کوچیکتر راه افتاد و از مغازه بیرون رفتن. کمی قدم زدن تا اونقدری که باید از مغازه دور شدن، جیسونگ داخل یکی از کوچهها پیچید و منتظرش موند.
YOU ARE READING
Red Lights | Vkook | Completed
Fanfic_ اگه یه بار دیگه وقتی میخوام دهنتو به فاک بدم، خودتو عقب بکشی، بهت رحم نمیکنم. فهمیدی توله سگ؟ پسر کوچیکتر با لبهایی که از ترس میلرزیدن دستهاش رو روی زمین مشت کرد و جواب داد: _چشم... _ چشم، چی؟ _ چشم ارباب. -------- جئون جونگکوک پسر بیست و س...