Chapter 13

7.2K 787 86
                                    

_سلام خیلی وقته منتظری؟

خیره به موهای کوتاه مشکی رنگی که مسحور کننده نشونش می‌داد، لبخندی زد. تارهای سیاه موهاش افسار قلب پسر مقابلش رو در دست داشتن و بی هیچ تلاشی احساساتش رو کنترل می‌کردن. مینهو همیشه با دیدن یئون قلبش از شادی لبریز می‌شد اما هر بار با بی‌توجهی هایی که از طرفش دریافت می‌کرد غم داخل قلبش لونه می‌کرد.

سرش رو به طرفین تکون داد و در جواب دختر گفت:
_نه خیلی منتظر نموندم.
_خوبه پس بریم توی کافه اوپا؟

با لحن آروم و شیرینی پرسید و مرد عاشق همین آرامش وجودش بود.
_بریم عزیزم.

دستش رو پشت کمر یئون قرار داد، به داخل راهنماییش کرد، با قدم‌های بلند داخل کافه شدن، بعد از انتخابشون و سفارشی که دادن، چشم‌هاش روی دختر ثابت موندن و بی‌اختیار ‌زمزمه کرد:

_خیلی قشنگی‌‌.
_اوه اوپا اینطوری نگو.

به خاطر خجالتی که می‌کشید گونه‌هاش سرخ شدن، دستش رو روی صورتش گذاشت و لبخند کم‌رنگی زد.
_می‌گم تا زیباییت رو باور داشته باشی.
_تو خودت خیلی جذابی مینهو اوپا.

با اومدن سفارششون به آرومی کمی باهاش ور رفت‌، کف قهوه‌ش رو هم زد و منتظر به دختر خیره شد دلش می‌خواست زمان از حرکت بایسته و تمام مدت زیباییش رو تحسین کنه، ترکیب لنز سبزی که داخل چشم‌هاش قرار داشت به همراه موهای مشکی رنگش زیباتر از همیشه نشونش می‌داد‌.

_گفتم که یه پسری توی دانشگاهمون هست که توی پروژع بهم کمک کرده؟

شنیدن این حرف کافی بود تا ابروهای مینهو بالا برن و اشتهاش برای خوردن سفارشش رو از دست بده.
_خب؟
_پسر بدی نیست و درسخونم هست.
_آها؟

دختر که ذوق حرف زدن رو به خاطر واکنش مینهو از دست داده بود، لبخندی زد و کمی سرش رو تکون داد‌:
_نظر تو چیه؟
_مهمه؟

سوالی که بارها از خودش پرسیده اما به جوابی نرسیده بود. واقعا مهم بود؟ احساساتش برای دختر روبروش هیچ اهمیتی نداشت؟ یا شاید هم لایق دوست داشتن دختر نبود...

_معلومه که هست.
_من که نمی‌بینم.

_چیزی شده؟ من کاری کردم؟ تازگیا یکم عجیب رفتار می‌کنی.
مینهو اخمی کرد و سرش رو به طرفین تکون داد:
_نه چیزی نشده.

با خودش فکر کرد که شاید باید مثل گذشته بی‌توجه به رفتارهای دختر و همون مرد سرد و بی‌احساسی که بقیه توصیفش میکردن، باشه.
یئون که کمی نگران به نظر می‌رسید نگاهی به ساعتش انداخت و زیر لب زمزمه کرد:

_من بهش گفتم که چه ساعتی اینجا باشه نمی‌دونم کجاست...

مرد احساس کرد تمام وجودش یخ بست، چه کاری از دستش برمیومد، می‌تونست فک پسر مقابلش رو خرد کنه؟ اما به چه جرمی؟ دلیلی نداشت که وقتی دختر مقابلش اون رو دوست داشته باشه اون ازش متنفر باشه. می‌دونست که مقصر همه چیز خودش هست.
_اینجا؟
_آره بذار ببینم.

Red Lights | Vkook | Completed Where stories live. Discover now