با نوشتن آخرین پیام سرش رو بلند کرد، با چهرهای که انزجار توش به چشم میخورد به چشمهای مینهو زل زد و نالید:
_کم حرف؟ کم رو؟ این دیوونهست؟مینهو با شنیدنش خندید و به صندلیش تکیه زد، تلفن جونگکوک رو از دستش گرفت و به چتها خیره شد.
_واقعا معلومه تو رو نمیشناسه... آخه تو کم حرفی؟
_داره مخ میزنه، هیونگ بدبخت شدم!مینهو دستش رو بین موهاش فرو برد و با نفس عمیقی گفت:
_باید به تهیونگ بگی.
_منو میکشه!_ولی بالاخره میفهمه و اگه خودش بفهمه باور کن نتیجه خوبی نداره.
پسر چند ثانیهای در سکوت به فکر فرو رفت و با صدای آرومی زمزمه کرد:_کریستین مرد جذابی بود و به نظر میرسید همه باهاش رابطه خوبی داشته باشن به جز تهیونگ... هیونگ تو میدونی چی شده؟
مینهو سرش رو به تاسف تکون داد و با خم شدنش رو به جلو گفت:
_من زیاد با خبر نیستم اما میدونم کریستین با تهیونگ توی یه مدرسه بوده و همو خیلی وقته میشناسن، مشکل بینشون مربوط به یکی از همکلاسیای مشترکشون توی دانشگاه میشه... اما اگه تهیونگ چیزی بهت نگفته، منم بیشتر از این نمیتونم بگم.
با چهرهای پر از ناامیدی آهی کشید و سرش رو روی میز گذاشت._ناراحتم... خیلی زیاد... از تهیونگ میترسم.
_کوک رابطه شما دوتا یه رابطه جدی نیست نباید انقدر نگرانش باشی، بهش بگو. مطمئن باش منطقی برخورد میکنه... اگه نگی و یهو بفهمه تصور کن چه اتفاقی ممکنه بیوفته!_باشه، فقط نیاز به زمان دارم، شاید امشب باهاش حرف زدم.
_خوبه... کوک؟
به چشمهای مرد نگاهی انداخت و سرش رو تکون داد، مینهو نگاهش رو توی کافه چرخوند و با برگشتن به سمت جونگکوک گفت:
YOU ARE READING
Red Lights | Vkook | Completed
Fanfiction_ اگه یه بار دیگه وقتی میخوام دهنتو به فاک بدم، خودتو عقب بکشی، بهت رحم نمیکنم. فهمیدی توله سگ؟ پسر کوچیکتر با لبهایی که از ترس میلرزیدن دستهاش رو روی زمین مشت کرد و جواب داد: _چشم... _ چشم، چی؟ _ چشم ارباب. -------- جئون جونگکوک پسر بیست و س...