Chapter 62 "last"

5.9K 596 168
                                    

"پارت آخر"

با بسته شدن در ورودی، دستهایی که میلرزیدن رو بین موهاش فرو برد و اون‌ها رو به چنگ گرفت، خسته بود، آشفته بود و در مونده، انگار باز هم همه چیز تکرار شده بود، اون حتی نپرسید که اون مرد چرا پا به کافه‌ش گذاشته، مسخره بود که تنها تونست فرار رو انتخاب کنه؟

با روشن کردن چراغ کت چرمش رو از تنش خارج کرد و خواست به سمت آشپزخانه قدم برداره که صدای دویدن های بانمک بم توی گوشش پیچید، سگ با شوق و ذوق خودش رو به صاحبش رسوند و شروع به چرخیدن به دور پاهاش کرد، جونگکوک با تک خنده‌ای جلوی سگ زانو زد و صورتش رو بین دست‌هاش گرفت.
_پسر من دلش تنگ شده؟ آره؟ آره؟

با خنده بوسه‌ای روی سرش زد و به سمت آشپزخونه قدم برداشت تا شامش رو حاضر کنه. دستگاه پخش موسیقی رو هم روشن کرد و با متصل شدن بهش پادکستی از موسیقی کلاسیک رو روی پخش گذاشت. ذهنش پر بود از تکه‌هایی تاریک و آشفته، انگار چیزی به دیوانگیش نمونده بود. ظرف غذا رو پر کرد و مقابل سگ گذاشت.

_من که تا دو روز احتمالا اشتها نداشته باشم، تو خوب غذا بخور!

به دنبال حرفش نفس عمیقی کشید و کمی آستین‌های یقه اسکیش رو بالا داد، به سمت یخچال رفت، بطری ویسکی رو بیرون آورد، لیوانش رو پر کرد و تنها تونست بهش خیره بمونه. تمام روحش لمس شده بود، انگار برای چند لحظه نمی‌دونست حتی با چه هدفی زندگی می‌کنه! چطور یک انسان می‌تونست این کار رو با قلب و روح یک انسان دیگه بکنه؟ حتی جوابی براش پیدا نمی‌کرد.

ویسکی رو سر کشید و لیوان خالی رو روی کانتر گذاشت، چشم‌هاش از نه از غم و نه از عصبانیت بلکه از گمراهی و گیجی سرخ شده بودن. اینکه نمی‌دونست توی این لحظه چه احساسی به دیدن دوباره تهیونگ داره، اون رو از درون به نابودی می‌کشوند. با زنگ خورد تلفنش از فکر بیرون پرید و به شماره جونمیون خیره شد، با نفس عمیقی جواب داد و گفت:

_رفت؟
_کوک؟
_پرسید که حالم چطوره؟

بغض گلوش رو گرفته بود و درد و فشار زیادی رو توی قلب خسته‌ش احساس می‌کرد، می‌دونست جونمیون هم می‌تونه به راحتی متوجهش بشه.

_با مینهو صحبت کرد و... اومد دنبالت...
_چرا آدرسمو بهش دادی؟
_کوک...

با دیدن نور چراغی که از پنجره به چشمش خورد، قدمی به جلو برداشت و به خیابان خیره شد، بارون با شدت می‌بارید و تهیونگ از ماشینش پیاده شده بود، به آئودی مورد علاقه‌ش تکیه داده و پنجره واحد پسر رو تماشا می‌کرد، برای یک لحظه با جونگکوک چشم تو چشم شد و همین برای اینکه جونگکوک با ترس پرده رو بکشه و به دیوار کنارش تکیه بده، کافی بود. صدای موسیقی توی سالن می‌پیچید و همه چیز رو درست شبیه به یک داستان عاشقانه و خسته کننده به نمایش می‌ذاشت.

Red Lights | Vkook | Completed Where stories live. Discover now