Chapter 54, 55

4.2K 493 37
                                    

با بی‌خیالی روی تخت دراز کشیده بود و پلک‌هاش رو روی هم می‌فشرد تا کمی از سردردی که داشت کم بشه. ناامید از اینکه هیچ تغییر توی حالش به وجود نیومده و هنوز از تهیونگ ناراحت بود، آهی کشید.
_نمی‌خوای حاضر شی؟

جیسونگ با شنیدن این حرف چشم غره بدی بهش رفت و از بین دندون‌هاش با عصبانیت غرید:

_داری می‌ری روی مخم کوک! یا همش داری ناله می‌کنی یا غر می‌زنی و می‌گی نمی‌خوای... اصلا به هیونگت فکر کردی؟ امروز روز تولدشه و حتی خودشم یادش نیست، فکر نمی‌کنی باید یه کاری کنیم تا امسال واسش به یاد موندنی بشه؟

_چرا ولی آخه نمی‌خوام...
_الان جفت پاهات رو می‌شکنم و خودم تنها می‌رم اون موقع یه دلیل قانع کننده داری واسه نیومدن.
لبخند ترسناکی بهش زد و با ابروی بالا رفته پرسید:
_فکر خوبی نیست؟

جونگکوک ترسیده پاهاش رو توی سینه‌ش جمع کرد و جواب داد:

_نه... پس الان پا می‌شم دوش می‌گیرم.
_آفرین عزیزم وقتشه که حاضر شی کم کم و بریم.
_نمی‌خوام... اصلا کاش اون ملعون نیاد.

همونطور که به طرف حموم می‌رفت زیر لب غر زد. جیسونگ که هیجان عجیبی داشت، نگاهی به لباس‌های داخل کمدش انداخت و کمی به فکر فرو رفت، نمی‌دونست باید چی بپوشه و در عین حال دلش می‌خواست زیباتر از همیشه به نظر بیاد‌. چند دست پیراهن با رنگ‌ها و مدل‌های متفاوت به همراه شلوار برداشت، روی تخت انداخت و به سختی در فکر فرو رفت.

_هنوز انتخاب نکردی چی بپوشی؟
جیسونگ با شنیدن صدای جونگکوک به طرفش چرخید و پرسید:
_چه زود اومدی.

_من زود نیومدم تو توی افکارت غرق شدی و زمان رو از دست دادی.
_نمی‌دونم چی بپوشم.
_لباس!

با چهره‌ای در هم فرو رفته بهش خیره شد، اخمی کرد و جواب داد:
_ممنون از کمک بزرگت واقعا نمی‌دونستم باید لباس بپوشم می‌خواستم لخت بیام.
جونگکوک لبخندی بهش زد، حوله دور کمرش رو با دست گرفت، توی آینه نگاهی به چهره‌ش انداخت و پرسید:

_موهامو بدم بالا یا بریزم توی صورتم؟
_اگه توی صورتت باشه خیلی معصوم به نظر می‌رسی ولی با موهای بالا چهره‌ت مردونه‌تر و سکسی‌تره! دیگه خودت می‌دونی.

سری در جواب حرف‌هاش تکون داد و از اتاقش بیرون رفت، جیسونگ که همچنان درگیر انتخاب لباس بود، یکی از پیراهن‌هایی که یاسی رنگ و ساتن بود رو برداشت، جلوی بدنش گرفت و بعد از کمی فکر کردن، پشیمون لباس رو روی تخت انداخت، با دیدن پیراهن سفید رنگی که یقه چین‌داری داشت، لبخندی زد، به سرعت شلوارش رو با شلوار پارچه‌ای مشکی عوض کرد و پیراهن سفیدش رو پوشید و پایینش رو داخل شلوارش گذاشت. موهاش که کمی بلند شده بودن رو فرق وسط باز کرد و با سشوار بهشون حالت کمی داد.
_حاضری؟

Red Lights | Vkook | Completed Where stories live. Discover now