_صبر کن.
با گرفته شدن دستش به پشت برگشت و با دیدن مینهو ابروهاش بالا رفتن.
_تو چرا اومدی؟
پسر بزرگتر لبخندی زد، شونههاش رو بالا انداخت و گفت:_وقتی توی مهمونی نیستی چرا باید اونجا بمونم؟ میخوام نزدیک تو باشم.
جیسونگ هوفی کشید، نگاهش به گوشهای قرمز مرد خورد و زمزمه کرد:
_گوشات قرمز شدن؟مینهو خنده بلندی کرد، دستش رو روی گوش چپش کشید و جواب داد:
_شاید اونام از شدت زیباییت خجالت کشیدن و سرخ شدن!پسر با چهره بیحسی بهش زل زد، سرش رو کمی تکون داد و آهی کشید. روبروش ایستاد، داخل چشمهاش خیره شد، مکثی کرد و گفت:
_لی مینهو دست از این رفتارهای احمقانهت بردار و بیشتر از این خودتو کوچیک نکن._اینکه میخوام کنارت باشم یعنی خودمو کوچیک میکنم؟
_شاید! به هر حال این دیدگاه خودت بود. لطفا دیگه دنبالم نیا.
مرد نگاه ناامیدی بهش انداخت و با صدای آرومی پرسید:
_پس چیکار کنم؟_فراموش کن.
سرش رو تکون داد، کراوات دور گردنش رو شل کرد، موهای مرتبش رو کمی بهم ریخت و با صدای بلندی خندید.
_چرا همه مدام همینو میگن؟ چی رو باید فراموش کنم، جیسونگ؟ احساساتم رو؟
_همه چیز رو!_چرا نمیفهمی نمیتونم فراموش کنم؟ حتی اگه بخوامم با دیدن دوبارهت همه احساسات از یاد رفتم بهم برمی گردن.
پسر نگاهی به ساعتش انداخت و قبل از دور شدن ازش گفت:
_مزخرف نگو و برگرد. من باید برم.
_ازم فرار نکن هان جیسونگ!با فریادی که زد، پسر کوچیکتر مبهوت سر جاش میخکوب شد و نتونست قدم دیگهای برداره. مینهو به سرعت خودش رو بهش رسوند، روبروش ایستاد، نگاهش رو روی اجزای صورتش چرخوند و با لبخند جای گرفته گوشه لبش زمزمه کرد:
_وقتی انقدر زیبایی چطوری توقع داری بهت نزدیک نشم؟
میخواست صورتش رو لمس کنه که جیسونگ ترسیده قدمی به عقب برداشت، نگاهی به اطرافشون انداخت و گفت:
_ما وسط خیابونیم...
_اهمیتی نمیدم.پسر کوچیکتر نفس عمیقی به خاطر بیاهمیتی و سرخوشیش کشید و با عصبانیت از بین دندونهاش غرید:
_ولی من میدم پس بهتره گورتو گم کنی!بعد از زدن حرفش با تنهای از کنارش عبور کرد و به سمت خیابون اصلی قدم برداشت تا تاکسیای بگیره. مینهو که به خاطر مستی کنترل احساساتش رو از دست داده بود، سعی کرد با فرو بردن آب دهانش بغضش رو قورت بده، به طرف ماشینش رفت، بدون اینکه پشت سرش رو نگاه کنه سوارش شد و به سرعت از اونجا دور شد.
خیره به آسمون شب، ستارهها و ماهی که در پس زمینه تاریکش میدرخشید کمی از قهوهش نوشید و نگاهی به ساعت انداخت که دوازده شب رو نشون میداد، مردد داخل بخش پیامهای گوشیش شد و صفحه چتش با مینهو رو باز کرد کمی از حرفهای اخیرشون رو خوند، میخواست بهش پیام بده که حالش خوبه و یا به خونهش برگشته؟ اما نمیتونست؛ دیواری که بینشون شکل گرفته اونقدری بلند و محکم بود که هر چقدر هم که پسر بزرگتر تلاش میکرد باز هم نمیتونست به جیسونگ نزدیک بشه.
_امیدوارم حالش خوب باشه...
YOU ARE READING
Red Lights | Vkook | Completed
Fanfiction_ اگه یه بار دیگه وقتی میخوام دهنتو به فاک بدم، خودتو عقب بکشی، بهت رحم نمیکنم. فهمیدی توله سگ؟ پسر کوچیکتر با لبهایی که از ترس میلرزیدن دستهاش رو روی زمین مشت کرد و جواب داد: _چشم... _ چشم، چی؟ _ چشم ارباب. -------- جئون جونگکوک پسر بیست و س...