باد سردی که میوزید دست نوازش روی صورت جونگکوک میکشید و باعث میشد بیشتر از قبل توی کاپشنش جمع بشه، با دیدن خواهرش که از دور میومد لبخندی زد، به سرعت به طرفش دوید و روبروش ایستاد:
_یکم دیرتر میومدی دیگه یخ زده بودم!
دامی که کلاه بافت قرمزی روی سرش قرار داشت و تمام پیشونیش رو پوشونده بود، چشم غرهای به برادرش رفت، شالگردن ست کلاهش رو از دور گلوش برداشت و دور دهان و گردن جونگکوک پیچید.
_اگه یکم بیشتر لباس گرم بپوشی یخ نمیزنی، بعدم من که گفتم نیا دنبالم خودم میام._ترسیدم اتفاقی برات بیوفته، هوا سرده زمینم یخ زده ممکنه بخوری زمین.
دختر لبخندی به نگرانی برادرش زد، دستش رو دور بازوش پیچید و به طرف خونهشون قدم برداشتن.
_بیا آبجو بخریم! جونمیون امشب میاد بهش گفتم مرغ سوخاری بخره.
_خوبه...جونگکوک با لحن آرومی زمزمه کرد و به طرف سوپرمارکت نزدیکشون رفتن. همونطور که دامی در حال خرید بود، پسر به اطراف نگاه کرد و با دیدن قفسه مخصوص قهوه سر جاش ایستاد، چشمهاش به نقطهای دوخته شدن و افکارش به سمت مردی پرواز کرد که سه ماهی از آخرین باری که هم رو دیده بودن، میگذشت. برای دیدن دوبارهش دلتنگ بود، برای بوییدن عطرش و دوباره داشتنش اما نمیخواست دوباره به اون رابطهای که همه چیزش به قرارداد ختم میشد برگرده.
_کوک؟ نمیای؟با شنیدن صدای خواهرش به طرف درب خروجی رفت.
_چیزی شده؟
_نه، بیا بریم خیلی سرده!دست خواهرش رو گرفت و با قدمهایی که سریع و در عین حال محتاط بودن به طرف خونهشون رفتن. با قدم گذاشتن داخل خونه گرما روی پوستشون نشست، جونگکوک لبخندی زد، به سرعت در رو پشت سرش بست و به طرف کنترل سیستم گرمایشی خونه رفت تا دما رو بالاتر ببره. دامی خریدهایی که کرده بود رو روی اوپن گذاشت، به طرف اتاقش رفت تا لباسش رو عوض کنه و برای رسیدن جونمیون آماده بشه. با صدای بارش بارون جونگکوک به طرف پنجره رفت، نگاهش رو به قطرههایی که پنجره رو خیس میکردن، داد و به آرومی درش رو باز کرد. دستش رو بیرون برد و اجازه داد قطرههای بارون روی پوستش بوسه بزنن.
_ما باهم توی یه روز بارونی بیرون نرفتیم... زیر برف توی یکی از کوچههای این شهر مخفیانه همو نبوسیدیم... هیچوقت جمله دوستت دارم رو بهم نگفتیم... پس چرا دلتنگتم؟روی کاناپه نزدیک پنجره نشست، سرش رو به ساق دستش تکیه داد و با چشمهای غمگینش که اشک توشون حلقه زده بودن، به کوچه تاریک پشت ساختمانشون خیره شد و زمزمه کرد:
_اگه قرار بود فقط باهم بخوابیم پس اون همه توجه برای چی بود؟ اصلا چرا انقدر پیش رفتیم؟
اشکی از گوشه چشمش روی کاپشنش ریخت و پسر با دلتنگی و بغض ادامه داد:
_چرا قلبمو مال خودت کردی تهیونگ و در عوض فقط درد و تنهایی برام باقی گذاشتی؟
با صدای زنگ در به سرعت از روی کاناپه بلند شد، پنجره رو بست و با قدمهای بلند خودش رو داخل دستشویی رسوند.
_کوک درو باز میکنی؟
_دستشوییم!
![](https://img.wattpad.com/cover/305916428-288-k277550.jpg)
YOU ARE READING
Red Lights | Vkook | Completed
Fanfiction_ اگه یه بار دیگه وقتی میخوام دهنتو به فاک بدم، خودتو عقب بکشی، بهت رحم نمیکنم. فهمیدی توله سگ؟ پسر کوچیکتر با لبهایی که از ترس میلرزیدن دستهاش رو روی زمین مشت کرد و جواب داد: _چشم... _ چشم، چی؟ _ چشم ارباب. -------- جئون جونگکوک پسر بیست و س...