Chapter 44

4.9K 841 332
                                    

پنجره به بیرون خیره شده بود و باز هم فکر می‌کرد، نمی‌دونست باید چطور با تهیونگ راجع بهش صحبت کنه اما می‌دونست دلش می‌خواد امشب با آرامش به خواب بره، شاید کریستین تنها حرفی زده بود تا واکنشش رو آزمایش کنه، هر چیزی از اون مرد بر میومد اما چرا اینکار رو با تهیونگ می‌کرد؟ با برگشتن تهیونگ از داروخانه و سوار شدنش، بدون اینکه نگاهش کنه، دستش رو به سمت جیبش برد و جای لنزش رو بیرون آورد، تهیونگ که به نیم‌رخش خیره شده بود، با صدای آرومی گفت:

_بهتری؟
پسر کوچیک‌تر بدون حرف لنزهاش رو خارج کرد و سرش رو تکون داد؛ با نگاه خیس و سرخی که به دلیل لنزها به وجود اومده بود به سمتش برگشت و زمزمه کرد:
_نگران نباش.

تهیونگ با لبخند کوچیکی دستش رو به موهای ریخته شده روی پیشونیش کشید و اون‌ها رو کنار زد.

_چشمات به لنز حساسه؟
_آره یکم... مهم نیست!
_پس دیگه لنز نذار.

با تعجب توی چشم‌های کشیده مرد خیره موند و پرسید:
_چرا؟

_چون به نگاهت آسیب می‌زنه، وقتی سیاهی چشمات انقدر قشنگه نیازی نیست برای اینکه بخوای منو تحت تاثیر قرار بدی لنز رو تحمل کنی.

جونگکوک نفس حبس شده‌ش رو آزاد کرد و نگاهش رو از چشم‌های مرد گرفت، باید چی کار می‌کرد؟ چه چیزی رو باور می‌کرد؟ این حرف‌ها و کارهای عاشقانه‌ش؟ یا بی‌رحمی‌ای که همه حتی خودش هم ازش حرف می‌زدن؟
_باشه.

دستش رو به سمت کیسه داروها برد و گفت:
_برات یکم دارو گرفتم، دل دردت رو بهتر می‌کنه... امشب باید زود بخوابی!

به دنبال حرفش، قرصی رو به همراه بطری آب مقابل دهانش نگه داشت و منتظر موند، جونگکوک با لبخند بانمکی قرص رو خورد و آب رو قورت داد.
_راجع به اون پیام... نمی‌خوام امشب حرف بزنیم، باشه؟

متعجب به چهره تهیونگ خیره شد و پرسید:
_‌چرا؟

_چون جون توی تنت‌ نمونده... من می‌خوام راجع به چیزی باهات صحبت کنم ولی فکر می‌کنم الان وقتش نیست... فقط بهم بگو، چی بهت گفته؟

جونگکوک که کمی از زدن حرفش می‌ترسید، زبونش رو به لب‌های خشک شده‌ش کشید و زمزمه کرد:
_گفت... تو مسئول مرگ یه نفری!

شنیدن این حرف برای فرو ریختن قلب مرد‌ کافی بود، با نگاهی پر از نگرانی به چشم‌های جونگکوک خیره شد و گفت:
_تو باورش کردی، درسته؟

_تهیونگ... مشکل من همینه، من باورش نکردم... چرا نباید باورش کنم؟ تو رو اونقدری که لازمه نمی‌شناسم، تو هیچ احساسی به من نداری... ما فقط از بدن های همدیگه استفاده می‌کنیم، مثل دوتا حیوون!
باز هم تلخ خندید و ادامه داد:

_بهم راجع بهش نگو... اگه بگی یعنی در برابر اعتمادم، احساس مسئولیت می‌کنی، هیچکس راجع به اعتماد یک نفر احساس مسئولیت نمی‌کنه، نه تا وقتی که دوستش نداشته باشه... پس فقط‌‌‌... بهم بگو کسی رو کشتی یا نه؟

Red Lights | Vkook | Completed Where stories live. Discover now