Chapter 14

7K 873 249
                                    

_چی می‌خوری؟

پسر کوچیک‌تر که کم کم معذب می‌شد، با استرس نگاهی به اطراف انداخت، رستورانی که توش قرار گذاشته بودن، انقدر مجلل و باشکوه بود که هیچ‌وقت به پا گذاشتن به این مکان فکر هم نمی‌کرد. پیراهن قرمز ساده‌ای رو به همراه شلوار جین مشکی پوشیده بود تا با زیرکی برجستگی‌های رون خوش فرمش رو به چشم‌های مرد مقابلش هدیه کنه. تهیونگ هم تنها کت تک سرمه‌ای رنگی رو با شلوار جین آبی و پیراهن سفید به تن داشت، لباس‌های رسمی‌ای که چهره‌ش رو جذاب‌تر از هر وقتی می‌کردن. جونگکوک تنها توی ذهنش با شرارت و انحراف به این فکر می‌کرد که شاید اون هم قصد نشان دادن بخش خاصی رو داره.

_زیاد گرسنه‌م نیست، شاید یه سالاد...می‌خوام اندامم همین‌طوری حفظ شه.

مرد بزرگ‌تر یکی از ابروهاش رو بالا انداخت و با لحنی تمسخر آمیز گفت:

_نمی‌خواد ژست بگیری... من از پسرای تپل خوشم میاد.

شنیدن این حرف باعث شد تا لب‌هاش به لبخندی بانمک از هم باز بشن، سر جاش صاف نشست و با ذوق منو رو توی دستش گرفت.

_خب پس من یه سالاد سزار، یه پاستا، یه خوراک ماهی و یه فیله مرغ می‌خوام... اوه سیب زمینی و قارچ هم فراموش نشه، به همراه شراب قرمز.

به دنبال حرفش سرش رو بلند کرد و با نگاه مات شده‌ی تهیونگ روبرو شد، مرد با دهان باز خندید و در حالی که هنوز از سفارش‌های پسر کوچیک‌تر شگفت زده بود، رو به گارسون کرد.

_همینایی که ایشون گفتن به اضافه یه همبرگر.

گارسون سرش رو به تایید تکون داد و با لبخند عمیقی از میز دور شد، جونگکوک نگاه درخشانش رو به فضای رستوران دوخت و نفس عمیقی کشید.
_زیاد نمیای اینجور جاها؟

_من نیاز به پول ذخیره کردن دارم آقای کیم.
_آها... درسته!

به دنبال حرفش کمی برای خودش شراب سفید ریخت و با برداشتن لیوان، گفت:
_خانواده‌ت چیزی راجع به گی بودنت می‌دونن؟

سرش رو به تایید تکون داد و با قرار دادن دستش به زیر چونه‌ش گفت:
_پدرمو از بچگیم ندیدم، مادرم و خواهرم هم می‌دونن... اتفاقا با خواهرم راجع بهت حرف زدم.
_کنجکاوم بدونم چیا گفتی!
_شاید یه روز بهت گفتم...

به نرمی خندید و سرش رو به تاسف تکون داد، مقداری از شرابش رو نوشید و با نفس عمیقی رو به پسر کرد.
_مینهو می‌دونه که چه رابطه‌ای قراره داشته باشیم... پس نگران امنیتت نباش.
_‌نگران نیستم.

باز هم ابروهاش رو بالا انداخت و اشاره‌ای به زیر میز کرد:
_ دارم می‌بینم... از استرس انقدر پاهاتو به زمین می‌زنی که کم مونده زلزله بیاد.

با شنیدن این حرف اخمی کرد و صاف سر جاش نشست.
_باشه... باشه!
_می‌خوای بریم سراغش؟

_آره لطفا چون اگه غذا بیاد سر میز از شدت استرس نمی‌تونم خوب بخورمشون...
مرد باز هم خندید و با تاسف گفت:
_فقط گوشت منو سفارش ندادی... کل میزو چطوری می‌خوای بخوری؟

Red Lights | Vkook | Completed Where stories live. Discover now