با لرزش تلفنش روی تخت از خواب پرید و بیحوصله رو جواب داد:
_الو؟_سلام، کوک امروز نرفتی سر کار؟
پیچیدن صدای دامی توی گوشش برای باز شدن یهویی چشمهاش و صاف نشستنش روی تخت کافی بود، با ترس به ساعت نگاه کرد و آب دهانش رو قورت داد._شت... الان میام!
به دنبال حرفش تلفن رو قطع کرد و به سرعت وارد پیامهاش شد، ساعت به دوازده ظهر میرسید و اون تا این موقع خوابیده بود. با وارد شدن به چتهای خودش و جیسونگ بدون مکث تایپ کرد.با تک خندهای تلفن رو خاموش کرد و از روی تخت بلند شد، بعد از شستن و خشک کردن صورتش تیشرت ساده و شلوارک کرم رنگی که تهیونگ براش کنار تخت گذاشته بود رو پوشید و از اتاق خارج شد. هنوز در اتاق رو نبسته بود که صدای داد بلندی توی سالن طبقه پایین پیچید. با چشمهای درشت شده سرش رو از بالای پلهها خم کرد و به مرد پیری که از در اصلی وارد میشد نگاهی انداخت. تهیونگ در حالی که تیشرت و شلوار راحتی به پا داشت، از پذیرایی خارج شد و با دو به سمتش رفت.
YOU ARE READING
Red Lights | Vkook | Completed
Fanfic_ اگه یه بار دیگه وقتی میخوام دهنتو به فاک بدم، خودتو عقب بکشی، بهت رحم نمیکنم. فهمیدی توله سگ؟ پسر کوچیکتر با لبهایی که از ترس میلرزیدن دستهاش رو روی زمین مشت کرد و جواب داد: _چشم... _ چشم، چی؟ _ چشم ارباب. -------- جئون جونگکوک پسر بیست و س...