Chapter 50

4.1K 488 38
                                    

با زنگ خوردن تلفنش نگاهی به ساعت که چهار و نیم رو نشون می‌داد، انداخت و به سرعت تماس رو جواب داد:

_سلام‌.
_من پایین منتظرتم، نمی‌خوای بیای؟
_الان میام!

دستی به موهای فر و بهم ریخته‌ش کشید، بی‌خیال مرتب کردنشون شد، نگاهی به استایلش انداخت، تی‌شرت ساده و مشکی رو زیر کت هم‌ رنگش پوشیده و شلوار جین آبی رو که کمربند باریک مشکی دور کمرش داشت رو باهاشون ست کرده بود، آل استار سیاهش رو از داخل جاکفشی برداشت و از در خارج شد، حین رسیدن به آسانسور به خاطر عجله و سر بودن سرامیک‌ها دو بار تا نزدیکی زمین خوردن پیش رفت اما تعادلش رو حفظ کرده بود و برای اینکه سالم پیش مرد برگرده قدم‌های ‌کوتاه و آرومی تا در خروجی ساختمان برداشت.

به محض خارج شدن از ساختمان چشمش به ماشین مینهو خورد، درش رو باز کرد و بدون هیچ حرفی سوار شد. پسر بزرگتر با دیدنش آهی کشید و زمزمه کرد:

_دیر کردی!
_خودت دیر خبر دادی که راه افتادی.
_دلیلت منطقی نبود‌.

جیسونگ با اخم بهش خیره شد و ابروش رو بالا داد:
_خب که چی؟ وقتی میگم باید قبولش کنی.
_چشم سرورم!
مهندس با لبخند گفت، نگاهش روی چهره‌ش چرخید و ادامه داد:

_قرار نبود انقدر دل‌فریب بشی.
_واقعا؟

با چشم‌های متعجب پرسید و از آینه بغل ماشین نگاهی به چهره‌ی خودش انداخت. موهاش در ساده‌ترین حالتشون قرار داشتن و برای زیبا بودن هیچ تلاشی نکرده بود‌.

_ولی من که از همیشه ساده‌تر به نظر میام.
_مهم اینه که من چطوری می‌بینمت.

_شاید فقط داری یه سری حرف رندوم رو برای زدن مخم بهم تحویل میدی؟
_من همچین آدمیم؟

جیسونگ خنده بلندی کرد و سرش رو به طرفین تکون داد، مینهو واقعا همچین آدمی نبود و هیچ‌وقت دروغ نمی‌گفت شاید همین موضوع باعث شده بود انقدر بهش اعتماد داشته باشه.

_زود باش راه بیوفت تا دیر نشده.
_میریم ولی قبلش...
انگشت‌های دست راستش رو داخل دست چپ پسر کوچیک‌تر قفل کرد، نگاهی به دست‌هاشون انداخت، لبخند کم‌ رنگی زد و گفت:

_تا چند روز پیش فکر می‌کردم همین که تو چشمام نگاه کنی و باهام یکم حرف بزنی جزو اتفاقای محال روزمه اما حالا کنارم نشستی و منو بخشیدی...

با انگشت شستش پوست دست جیسونگ رو نوازش کرد و ادامه داد:
_می‌خوام مرهم قلبی که شکستم باشم و کاری کنم از قبل هم شادتر باشه.
_مینهو...

_جیسونگ می‌دونم که بخشیدن آدمی مثل من چقدر برات سخت بوده اما باید بدونی ازت ممنونم که بهم یه فرصت دیگه دادی.

پسر کوچیک‌تر با نگاه مبهوتی به چشم‌هاش خیره شد و حتی پلک هم نمی‌زد، شنیدن این حرف‌ها از زبونش واقعا براش عجیب بود و نمی‌دونست چه جوابی باید بهش بده.

Red Lights | Vkook | Completed Where stories live. Discover now