Chapter 58

3.4K 414 114
                                    

در حالی که با بی‌حوصلگی دستش رو توی جیبش فرو برده بود به صندلیش تکیه زد و نگاهش رو به چشم‌های پف کرده و خمار مرد مقابلش دوخت.

_تهیونگ سه ماهه که نیست... تو چرا هنوز اینجایی؟

کریستین با پوزخندی دستش رو به سمت جیبش برد و بسته سیگارش رو خارج کرد. کت جین مشکی رنگی رو به تن داشت که جذاب‌تر از هر وقتی نشونش می‌داد.

_تمام این سه ماه... فکر می‌کردم که باید بهت نزدیک بشم یا نه!
_چرا؟

جونگکوک با صدای آرومی پرسید و با کنجکاوی نگاهش کرد، مرد فندک رو به زیر سیگارش گرفت و پک عمیقی بهش زد.

_اولش ازت خوشم میومد... فکر کردم رابطه‌ت با تهیونگ خشک و خالیه.
_همینطور بود.
_نمی‌دونم، شاید!

جونگکوک آهی کشید و به فنجان اسپرسویی که مقابلش گذاشته شده بود، چشم دوخت. نمی‌دونست چرا کریستین باید اینطور بهش سر بزنه، اون از اولش هم دنبال شکست دادن تهیونگ بود.
_تو کارت چیه؟

_توی آلمان شرکت طراحی و نقشه کشی ساختمون دارم.
_پس آدم موفقی هستی‌.

شونه‌ش رو بالا انداخت و پک دیگه ای به سیگارش زد، پوزخند دیگه ای روی لب‌هاش نشوند و گفت:
_تو تصمیم نداری کاری کنی؟ توی این سه ماه چیکار کردی؟
جونگکوک لبخند کجی زد، موهای بلند شده‌ش رو به عقب فرستاد، نفس عمیقی کشید و با صدای آرامش گفت:

_دیروز با نامزد خواهرم صحبت کردم، یکی از دوستهاش داره مدیریت کافه‌ش رو واگذار می‌کنه، دیشب قراردادش رو بستیم.
_پس قراره کار راه بندازی!

با لبخند بی‌روحی سرش رو به تایید تکون داد و مقداری از اسپرسوش رو نوشید، کریستین که با نگاه عمیقی به نیم‌رخش خیره شده بود، کامی از سیگارش گرفت و دودش رو به بیرون فرستاد.
_دلت براش تنگ شده؟

_دیگه حتی نمی‌تونم پنهونش کنم! آدم می‌تونه برای عشقش دلتنگ نشه؟

با شنیدن این حرف مرد به صندلیش تکیه داد و با نگاهی پر از تمسخر به پسر خیره شد.
_بی‌خودی بهت هشدار نمی‌دادم... اون آدم ارزش عاشق شدن نداره!
جونگکوک با بی‌حوصلگی خندید و نگاهش رو دوباره به چشم‌های زیبای مرد داد:

_اشتباه می‌کنی... اون همه چی داشت؛ یه قلب مهربون، یه لبخند زیبا، یه شخصیت محترم، حمایتگر و محافظ بود، اون فقط عاشق من نشد، این باعث نمی‌شه آدم بد یا بی‌لیاقتی باشه.

مرد با تعجب خندید و فیلتر سیگارش رو توی زیرسیگاری خاموش کرد. بطری آب رو از روی میز برداشت و لیوان کوچیک جلوی جونگکوک رو پر کرد.
_یادت نره آب بخوری بعدش.

_می‌دونم.
به دنبال حرفش باقی مانده اسپرسو رو هم نوشید و با دادن نگاهش به چشم‌های پف کرده کریستین لبخندی زد.
_تو از من خوشت نمیومد، نه؟ از اولش خوشت نمیومد، درسته؟

Red Lights | Vkook | Completed Where stories live. Discover now