با ووت و کامنت وارد شوید!
⋘ 𝑙𝑜𝑎𝑑𝑖𝑛𝑔 𝑑𝑎𝑡𝑎... ⋙______________________
-January 17, 2020-
خون توی دهنش رو محکم روی خاک های زیر پاش تف کرد و دوباره با پوزخند به مرد رو به روش خیره شد. کلت بین انگشت های زخمی و خسته ی کشیدش، سنگینی میکرد اما به روی خودش نمی آورد. سینش خس خس میکرد و نفس های سنگین میکشید اما به روی خودش نمی آورد. زانو هاش لرزش کمی داشتن و نیازشون به کمی نشستن و استراحت رو فریاد میزدن اما خب... به روی خودش نمی آورد!
کلت رو بالا آورد، چشم راستش رو بست و ادای شلیک کردن دراورد. ریز خندید و سری تکون داد.
-بالاخره پین...بالاخره فقط خودمم و خودت! بالاخره فقط من و تو! اونم کِی؟ دقیقا همون روزی که باید باشه؛ 17 ژانویه!
با صدایی گرفته و خش دار گفت و دوباره با خستگی خندید.
مرد رو به روش هم دست کمی از خودش نداشت. خستگیش مشهود بود و این رو از نفس های سنگینش میتونستی متوجه بشی. اخمی که بین ابروهاش نشسته بود، خبر از جدیت و خستگی وحشتناکش میداد.
-آره بچه...بالاخره تلاش هات نتیجه داد!
با همون لحن جدی گفت و به اخمش اجازه ی تکون خوردن نداد.
-خودت خوب میدونی چقدر ازت متنفرم...به زور خودمو کنترل کردم که همین الان یه گلوله تو مغز کوچولوت خالی نکنم...جدی میگم! هیشکی تاحالا قد من ازت متنفر نبوده! ولی فقط بچه تر از اونی هستی که بخوام بکشمت...تو فقط یه بچه ی عقده ای هستی که میخوای بدبختیاتو یجوری با قدرت نمایی بپوشونی درست نمیگم؟
مطمئن شد حتما چندین بار از کلمه ی "بچه" استفاده کنه و اعصاب پسر رو به بازی بگیره.حالا که به انتهای جملش رسیده بود، انگار جای اون دو، باهم عوض شده بود. اخم غلیظی بین ابرو های پسرک مو مشکی نشسته بود و انگار "پین" پوزخند پسرک رو از روی لبهاش دزدیده بود.
-جرات نکن وقتی چیزی راجبم نمیدونی، بولشت هاتو از دهن فاکیت بریزی بیرون!
بین نفس های سنگینش گفت و کلت طلایی رنگ رو محکم تر بین انگشت هاش فشار داد، طوری که سر انگشت هاش به سفیدی میزد.
-کام د فاک آن، مالیک!
فامیلی پسر رو داد زد و عصبی خندید. این که لیام پسر رو به روش رو رقیب حساب نمیکرد و اون رو "بچه" میدونست، یه دروغ لعنتی بود! لیام خوب میدونست از اون پسر با چشم های طلایی و صورت مظلوم نماش چه چیزهایی که برنمیاد. مثلا؟ موقعیت الانش! جایی که وسط یه کارخونه متروکه با کت و شلوار پاره و خاکی، صورتی پر از زخم ها و خراش های ریز و درشت و بدن دردی وحشتناک جلوی اون شیطان زیبا ایستاده بود و عصبی میخندید. لیام پینی که هیچ کدوم از رقیب هاش تا به حال چهرش رو ندیده بودن، حالا جلوی اون پسر چشم طلایی ایستاده بود؛ پسری که همه میدونستن چقدر به خون "جناب پین" تشنست!
YOU ARE READING
•𝙅𝙖𝙣𝙪𝙖𝙧𝙮 𝙨𝙚𝙫𝙚𝙣𝙩𝙚𝙚𝙣𝙩𝙝•𝙕.𝙈•
Fanfiction″اگر مرگ، مارا در این زندگی از هم جدا کرد، عزیزم، قسم به مقدس ترین خدای من که چشمانِ به رنگ خورشیدت باشد، قسم که تمام جهان را زیر و رو میکنم و قسم که بار دیگر و در دنیای دیگر پیدایت میکنم!؛″ •~•~•~•~•~•~•~•~•~•~•~• وارنینگ: روند داستان خیلی آرومه و...