با ووت و کامنت وارد شوید!
⋘ 𝑙𝑜𝑎𝑑𝑖𝑛𝑔 𝑑𝑎𝑡𝑎... ⋙______________________
-هی! اینجا!
زین دستش رو بلند کرد و ویلیام با دیدنش لبخندی زد و به سمتش اومد.
-هی بیوتی!
زین خندید و با ویلیام دست داد.
-بیا بشین.
-پس بقیه؟
-میان.
ویلیام سری تکون داد و روی صندلی کنار زین نشست.
-چطوری پسر عمو؟
-خوب، تو؟
-قطعا عالی!
همون لحظه نایل، شان و کریس اومدن و هرکدوم روی صندلی هاشون نشستن.
-چطوری ویل؟
-خوبم شانی! و سلام کریس!
-سلام پسر، دلم برات تنگ شده بود!
-منم همینطور.
و در آخر به نایل نگاه کرد و دستش رو جلو برد.
-ویلیام مالیک، پسر عموی زین. تو باید نیال باشی!
نایل خندید و دست ویلیام رو فشرد.
-نایل! و خوشبختم.
-اوه، متاسفم. خوشبختم.
هردو نشستن و تایم کوتاهی با مکالمه هاشون از اخبار روزانه گذشت که اشلی و پشت سرش لوییس و هری به جمعشون اضافه شدن و بعد از احوال پرسی با ویل، سر جاهاشون نشستن؛ در انتظار سفارش هایی که نایل و کریس و شان بخاطرشون میز رو ترک کرده بودن.
-خدای من کریس! بگو چیشد!
کریس به سمت اشلی برگشت و به قیافه خندونش نگاه کرد.
-چی شد؟
-تو دستشویی داشتم خط چشممو درست میکردم، که صدای دو نفرو شنیدم از داخل یکی از اتاقکا، داشتن سکس میکردن!
-خب؟
-بعد دختره یهو ناله کرد، فک کنم ارضا شد، و همزمان بلند گوزید!
-وات د فاک!؟
کریس بلند خندید و با چشم های متعجب به اشلی خیره شد.
-فقط ازونجا زدم بیرون، نمیتونستم نخندم!
-شت.. لعنتی چه وضع مسخره ای!
اشلی سر تکون داد و صاف روی صندلیش نشست. هری بین اشلی و لوییس نشسته بود و دست راستش روی رون پای دوست پسرش بود.
-لو، بیب؟
-جانم؟
هردو با صدای آرومی گفتن و هری نفس عمیقی کشید.
-میتونی باهام یک لحظه بیای بیرون؟
حالا همه زیر چشمی بهشون نگاه میکردن.
BINABASA MO ANG
•𝙅𝙖𝙣𝙪𝙖𝙧𝙮 𝙨𝙚𝙫𝙚𝙣𝙩𝙚𝙚𝙣𝙩𝙝•𝙕.𝙈•
Fanfiction″اگر مرگ، مارا در این زندگی از هم جدا کرد، عزیزم، قسم به مقدس ترین خدای من که چشمانِ به رنگ خورشیدت باشد، قسم که تمام جهان را زیر و رو میکنم و قسم که بار دیگر و در دنیای دیگر پیدایت میکنم!؛″ •~•~•~•~•~•~•~•~•~•~•~• وارنینگ: روند داستان خیلی آرومه و...