⫸⊰11⊱⫷

34 14 84
                                    

با ووت و کامنت وارد شوید!
⋘ 𝑙𝑜𝑎𝑑𝑖𝑛𝑔 𝑑𝑎𝑡𝑎... ⋙

______________________

با استرس پیچ راهرو رو طی کرد. جوری میدوید و روی سرامیک ها سر میخورد که چندین بار به مردم برخورد کرد و به این ترتیب مورد تذکر و اخطار پرستار ها قرار گرفت.

اما اهمیت میداد؟ قبلا خیلی.
الان؟ به هیچ وجه!

-اشلی.. اشلی کلارک!

زن میان سال از بالای شیشه عینک مستطیل شکلش، به پسر اشفته نگاه کرد که چطور نفس نفس میزنه و موهاش تو صورتش پخش شدن.

-کی؟

زن با تن صدای سردی پرسید و نگاه نافذش رو به چشم های پسر دوخت.

-گفتم اشلی کلارک مادرفاکر! کری یا نمیبینی از استرس دارم کون میدم؟

زن شوکه از لحن اون پسر چشم آبی، چند بار پلک زد و بعد بدون حرف توی کامپیوترش چیزی سرچ کرد.

-اتاقِ.. اتاقِ 306! ولی فعلا وقت ملاقا-..

-بخورش!

لوییس وقتی تو پیچ راهرو گم میشد داد زد و زن رو متحیر اونجا رها کرد.

-دویست و نود و شیش، نود و هفت، هشت... فور فوک سیک کو پس این اتاق کوفتی!!

لوییس نالید و کمی بعد وقتی اتاق 306 رو دید، چشم هاش برق زدن. بدون در زدن وارد شد که چهار جفت چشم به سمتش برگشتن. لوییس در تلاش برای نشون ندادن اضطرابش، سرفه مصلحتی کرد و صاف ایستاد. قیافه حق به جانبی به خودش گرفت و ابرو چپش رو بالا انداخت. 

-مشکلیه؟

-ببخشید اقا ولی مگه بهتون نگفتن وقت ملاقات-..

-ملاقات و وقتش بیان اینو بخورن! اشلی کو؟

گفت و دور تا دور اتاق چشم چرخوند و به قیافه متعجب دکتر و سه پرستار اهمیت نداد. وایسا.. این نفر پنجم-..

-اوه! خدای من! اشلییی!!

لوییس جیغ نازکی کشید و به سمت دختر که پاش تو گچ بود و گونه راستش بشدت کبود و ورم کرده بود و گوشه لبش پاره شده بود دوید. چشم های بسته دختر خبر از بیهوشیش میداد. درست وقتی میخواست تخت رو دور بزنه، یکی از پرستار ها از شوک خارج شد و خواست دستش رو بگیره که به سمت بیمار نره اما این فقط باعث شد لوییس تعادلش رو از دست بده و جلوی پاش رو نبینه که نتیجه ای جز گیر کردن پاش به لبه تخت و سکندری خوردنش نداشت.

•𝙅𝙖𝙣𝙪𝙖𝙧𝙮 𝙨𝙚𝙫𝙚𝙣𝙩𝙚𝙚𝙣𝙩𝙝•𝙕.𝙈•Tahanan ng mga kuwento. Tumuklas ngayon