⫸⊰12⊱⫷

35 15 54
                                    

با ووت و کامنت وارد شوید!
⋘ 𝑙𝑜𝑎𝑑𝑖𝑛𝑔 𝑑𝑎𝑡𝑎... ⋙

______________________

-September 18 , 2015- 4:00 AM

-زینی.. پاشو!

زین هومی گفت و تو جاش غلت زد. کمرش رو خاروند و بعد از خمیازه نصفه نیمه ای لای پلکش رو باز کرد.

-پاشو پسر دیر میشه ها!

-فقط.. پنج دیقه دیگه...

اروم گفت و چشم هاش رو کامل بست و دوباره خوابش برد. تریشا آهی کشید و اینبار شونش رو محکم تر تکون داد.

-اگه میخوای بخوابی که هیچی ولی پین تا 1 ساعت دیگه دوباره برای همیشه از دستمون فرار میکنه!

زین با شنیدن این جمله از جا پرید و سرش که به تاج تخت خورده بود رو مالید.

-پاشدم پاشدم

تریشا ریز خندید و با گفتن ″پایین منتظرتم″ اتاق رو ترک کرد.

زین آهی کشید و سرش رو تکون داد. از تخت پایین رفت و بعد از گرفتن دوش کوتاهی، به طبقه پایین رفت.

-بیا اینجا زینی، ما قرار نیست کار خاصی بکنیم، فقط میخوایم یه سرنخ قوی ازش پیدا کنیم.

-اوکی.. برنامه چیه؟

______________________

5:00 AM

-مجوز؟

مرد خشک و بی حس پرسید؛ جوری که انگار مطمئن بود قراره جواب منفی بشنوه و دستور گشتن بار رو صادر کنه. اما برخلاف تصورش اون پسر کاغذی از داشبورد بیرون کشید و به دستش داد.

از بالای شیشه عینکش نگاه شکاکی اول به پسر که عرق کرده بود و بعد به برگه انداخت و بعد از اینکه مطمئن شد مجوز اصله، با سر اجازه عبورش رو صادر کرد.

پسر بازدمش رو نامحسوس فوت کرد و عرق پیشونیش رو با دستش خشک کرد.

وارد جاده اصلی شد و نیم ساعت تو همون مسیر به راهش ادامه داد. از روی جی پی اس تلفنش، متوجه شد 100 متر جلوتر باید از سمت راست وارد جاده فرعی بشه اما درست زمانی که میخواست بپیچه، ماشین دور خودش چرخید و دود اطرافش رو گرفت. پسر از ترس حتی نمیتونست تکون بخوره!

-وات... ده... فاک.. واز... دت!؟...

بعد از اینکه ماشین کامل از حرکت ایستاد، نفس عمیقی کشید و با تردید ار ماشین پیاده شد. به طرف عقب ماشین رفت و وقتی دود ها کنار رفتن، پسر تازه متوجه عمق فاجعه شد.

-اینم از مهمونمون!

______________________

-میخوای.. میخوای باهاش چیکار کنی تریش؟

زین با تردید پرسید و برای بار هزارم به صندلی عقب خیره شد، انگار ازونجا میتونست پسر بیهوش داخل صندوق عقب رو ببینه!

•𝙅𝙖𝙣𝙪𝙖𝙧𝙮 𝙨𝙚𝙫𝙚𝙣𝙩𝙚𝙚𝙣𝙩𝙝•𝙕.𝙈•Tempat cerita menjadi hidup. Temukan sekarang