با ووت و کامنت وارد شوید!
⋘ 𝑙𝑜𝑎𝑑𝑖𝑛𝑔 𝑑𝑎𝑡𝑎... ⋙______________________
-زی.. زی پاشو.. ساعت 6 عصره..
-ولم کن لیوم..
با اخم کیوتی گفت و لپش رو بیشتر به بالشت فشار داد که باعث شد لب های خشک شدش قلوه ای تر به نظر برسن. لیام ریز خندید و دستش رو بین موهای زین کشید و کمی اونهارو بهم ریخته تر کرد.
-بچه خیلی خوابیدیا!
-نمیخوام پاشم لی، خوابم میاد هنوز
بازدمش رو با بیچارگی فوت کرد و به سقف نگاه کرد. بعد از چند لحظه مکث، لب هاش رو با زبونش خیس کرد و ″اوکی″ آرومی زمزمه کرد.
-اگه میخوای بخوابی، بخواب
-مرس-..
-ولی دیگه تا سه روز آینده باهات حرف نمیزنم.
گفت و با خنده از اتاق بیرون زد. زین به سرعت سر جاش نشست که باعث شد لحظه ای سرش گیج بره.
-فااک!
انگشت شصت و اشاره ش رو روی چشم هاش فشار داد و زیر لب غرید.
-میگامت پین..
با حرص از جاش بلند شد و از اتاق بیرون دوید اما قبل از اینکه حتی قدم سوم رو برداره، محکم با شخصی برخورد کرد و با باسن روی زمین افتاد.
-وات د فاک لیا-.. عه! زین تویی؟
زین درحالی که زیر لب فحش میداد انگشت فاکش رو برای لوییس بلند کرد و با گذاشتن دستش روی باسنش، از جا بلند شد.
-چته؟
-تو چته؟
-چمه لوییس؟
-هیچی بخدا، فقط عین گاو وحشی از اتاق میدویی بیرون. من که داشتم راهمو میرفتم.
-هرچی.
چشم هاش رو چرخوند و خواست راهش رو ادامه بده اما دست لوییس مانعش شد. ابرو بالا انداخت و به پسر که با نیشخند شیطونی نگاهش میکرد سوالی خیره شد.
-چرا اینطوری نگا میکنی؟
-تو لختی
-جدی؟
زین با لحن مسخره ای پرسید ولی نیشخند لوییس عمیق تر شد.
CZYTASZ
•𝙅𝙖𝙣𝙪𝙖𝙧𝙮 𝙨𝙚𝙫𝙚𝙣𝙩𝙚𝙚𝙣𝙩𝙝•𝙕.𝙈•
Fanfiction″اگر مرگ، مارا در این زندگی از هم جدا کرد، عزیزم، قسم به مقدس ترین خدای من که چشمانِ به رنگ خورشیدت باشد، قسم که تمام جهان را زیر و رو میکنم و قسم که بار دیگر و در دنیای دیگر پیدایت میکنم!؛″ •~•~•~•~•~•~•~•~•~•~•~• وارنینگ: روند داستان خیلی آرومه و...