با ووت و کامنت وارد شوید!
⋘ 𝑙𝑜𝑎𝑑𝑖𝑛𝑔 𝑑𝑎𝑡𝑎... ⋙______________________
- January 17 , 2020 -
-درکت نمیکنم. جدی میگم، درک نمیکنم.
-نبابا جدی؟ من خودمم خودمو الان درک نمیکنم هز!
هری چشم هاش رو چرخوند و پوفی کشید.
-خدای بزرگ.. احساس میکنم روانی شدی! رفتی اونجا هیپنوتیزمت نکردن؟
-هری.. هری توروخدا! من نمیفهمم الان؛ باشه؟
نفس عمیقی کشید و چشم هاش رو بست. دست هاش رو روی پیشونیش گذاشت و فشار داد تا از دردِ سرش کم کنه.
-ببین.. ببین هری، اون لحظه که بهش تیر زدم.. اصلا اونطوری که تصورش میکردم پیش نرفت. خب؟ فکر میکردم همه ی ناراحتیام خالی میشه. فک میکردم رسیدن به هدفم حتی.. حتی مرگ تریشا رو هم برام یکم کمرنگ تر میکنه. من.. من فقط دنبال ذره ای شادی و حس خوب بودم. اه خدا.. چرا انقدر سخته حرف زدن؟
هری لبخند زد. لبخندی اونقدر محو که به زور قابل دیدن بود.
-نمیدونم چیشد.. فقط دیدم نه درد زخم مرگ بابا خوب شد.. نه شادی ای گرفتم که جای مرهم بزارمش رو زخم نبود تریشا.. میبینی؟ نشد. قرار نبود اینطوری شه هری.. فکر میکردم تو اولین فرصت میکشمش و همه چی تموم میشه اما نشد. ببین.. اگه میمرد.. اونوقت دخترش چی؟ رز.. درسته؟ اونوقت اونم میشد یکی مثل من. بدون پدرش بزرگ میشد.. دیگه کسی نبود مراقبش باشه، ببرتش بیرون، باهاش بازی کنه.. میشد یه بچه افسرده که تمام فکر و ذکرش رو انتقام پیدا میکنه. انتقامی که.. انتقامی که هیچ ثمره ای نداره.
-باشه زین، فهمیدم.
هری لبخندی به زین زد که انگار حالا روی صحبتش با خودش بود. داشت همه چی رو بیرون میریخت. شاید یه جمع بندی کلی تا ببینه حالا باید چیکار کنه.
-هز؟
-هوم؟
-وقتی به هوش اومد.. لیامو میگم.. چیکار کنیم؟
-نگران نباش زی، میتونی رو من حساب کنی واسه این.
-ممنونم.. واقعا ممنونم!
زین لبخد سپاسگزاری زد و سرش رو پایین انداخت. چند ثانیه بعد بازدمش رو آه مانند بیرون داد و چشم هاش رو بست.
-چیکار دارم میکنم.. خدای بزرگ...
______________________
دو بار به آرومی به در کوبید و وقتی صدای ظریف دختر رو شنید که بهش اجازه ورود میداد، لبخندی زد و به آرومی وارد شد.
وقتی درب رو باز کرد، اولین چیزی که دید، کمر لخت اشلی بود که سعی میکرد قفل های پشت نیم تنه ش رو ببنده.
YOU ARE READING
•𝙅𝙖𝙣𝙪𝙖𝙧𝙮 𝙨𝙚𝙫𝙚𝙣𝙩𝙚𝙚𝙣𝙩𝙝•𝙕.𝙈•
Fanfiction″اگر مرگ، مارا در این زندگی از هم جدا کرد، عزیزم، قسم به مقدس ترین خدای من که چشمانِ به رنگ خورشیدت باشد، قسم که تمام جهان را زیر و رو میکنم و قسم که بار دیگر و در دنیای دیگر پیدایت میکنم!؛″ •~•~•~•~•~•~•~•~•~•~•~• وارنینگ: روند داستان خیلی آرومه و...