⫷⊱27⊰⫸

27 8 4
                                    

با ووت و کامنت وارد شوید!
⋘ 𝑙𝑜𝑎𝑑𝑖𝑛𝑔 𝑑𝑎𝑡𝑎... ⋙

______________________

- October 7 , 2020 -

چشم هاش رو مالید و سعی کرد گردن خشک شدش رو کمی جا به جا کنه اما بخاطر موقعیتش، تقریبا غیر ممکن به نظر میرسید.

به زور لای پلک هاش رو باز کرد و خمیازه ای کشید. هوا هنوز تاریک بود و نشان از این میداد که ساعت احتمالا تازه 3 یا 4 صبحه. با حس ضربان منظم قلب شخصی زیر گوشش، به سرعت هشیار، و تو جاش نیم خیز شد. با تشخیص چهره لیام، بازدمش رو به آرومی فوت کرد و بلافاصله با نفس عمیقی که کشید، مقدار زیادی از هوا وارد ریه هاش کرد.

-جیزز.. کی خوابمون برد؟

زیرلب کوتاه زمزمه کرد و دوباره چشم هاش رو بست و سرش رو به موقعیت قبلیش - روی سینه لیام - برگردوند.

چند دقیقه ای گذشت اما وقتی مطمئن شد هیچ جوره قرار نیست دوباره خوابش ببره، تمام تلاشش رو کرد تا بدون بیدار کردن پسری که بغلش کرده بود، از تختش بیرون بیاد.

وقتی بلاخره تونست روی زمین اتاق بایسته، بازدمش رو فوت کرد و دستش رو به کمرش زد.

نگاهش رو دور تا دور اتاق چرخوند اما از اونجایی که چیزی پیدا نکرد که خودش رو باهاش مشغول کنه، کلافه تر فقط بی سرو صدا از اتاق خارج شد و به سمت اتاق کار سابق تریشا - که حالا متعلق به خودش بود - حرکت کرد تا سر خودش رو گرم کنه. هرچند زین هیچوقت ادمی نبود که در صورت احساس کردن ذره ای خستگی دست به کار بزنه، اما الان حس میکرد با اینکه بیشتر از 4 - 5 ساعت نخوابیده، هیچ خستگی ای تو بدنش وجود نداره.

روی صندلی چرمی پشت میز کار بزرگ چوبی مادرش نشست و نگاهی به قاب عکس گوشه میز انداخت. تصویری که از خانواده کوچیک سه نفرشون ثبت شده بود. به همراه دختر عموی عزیزش، که سالها بود دیگه خبری ازش نداشت.

یاسر دست هاش رو دور دنیا، و تریشا دست هاش رو دور زین حلقه کرده بود و هر چهار نفر با لبخند های بزرگی به لنز دوربین خیره شده بودن. اون روز رو به یاد داشت. عموش، یاسین، برای اولین بار اجازه داده بود دنیا باهاشون به ساحل بیاد اما زین هرچقدر به دانیال - پسر عموش، برادر دنیا - اصرار کرد که بهشون بپیونده، بیرون رفتن با دوست های مدرسش رو ترجیح داد. بهرحال، زین خیلی براش فرقی نمیکرد از اونجایی که با دنیا خیلی صمیمی تر بود و ترجیح میداد وقتش رو باهاش بگذرونه. بعد از برگشتن خانواده عموش به پاکستان، دیگه نتونست دنیا و برادرش رو ببینه. دوران افسردگی مادرش رو به خوبی به یاد داشت وقتی پدرش با صورتی گرفته خبر داد که بردارش یاسین، بعدِ جدا شدنش از تالیا، همسرش، به همراه دنیا و دانیال به پاکستان برگشته.

نفس عمیقی کشید و سرش رو تکون داد. یاداوری خاطرات، کمی ذهنش رو درگیر کرده بود و زین نمیخواست تمرکزش رو از دست بده و فرصت نسبتا کمیابش رو برای انجام دادن کار های عقب افتادش از دست بده.

•𝙅𝙖𝙣𝙪𝙖𝙧𝙮 𝙨𝙚𝙫𝙚𝙣𝙩𝙚𝙚𝙣𝙩𝙝•𝙕.𝙈•Where stories live. Discover now