⫸⊰8⊱⫷

42 15 19
                                    

با ووت و کامنت وارد شوید!
⋘ 𝑙𝑜𝑎𝑑𝑖𝑛𝑔 𝑑𝑎𝑡𝑎... ⋙

______________________

-April 19 , 2015-

چشم های خالی از حسش رو به مرد رو به روش دوخت و با چند ثانیه نگه داشتن نگاهش روی چشم های عصبی مرد، باعث شد پوفی بکشه و تو بی سیمش چیزهایی بگه که درکشون برای ذهن خسته پسر سخت بود.

-همینجا صبر کن، خانم چند دقیقه دیگه میان.

پسر عکس العملی نشون نداد و فقط پلک زد؛ طوری که انگار هیچ چیز نشنیده. این همه بی تفاوتی و بی حسی چهرش، مرد نگهبان رو عصبی میکرد.

چیزی نگذشت که درب فلزی، محکم به کمر نگهبانی که جلوش ایستاده بود برخورد کرد و دادش رو به هوا فرستاد.

-خدای من زین! کجا بودی؟!

تریشا همونطور که تند تند جملاتی پشت هم ردیف میکرد، بدون توجه به نگهبان، از در بیرون اومد و پله های جلوی در رو دوید. زین بی حرکت مادرش رو نگاه میکرد که به سمتش میاد و لب هاش تکون میخوره.. اما دریغ از حتی کلمه ای که به گوش زین برسه!

تریشا پسرش رو محکم به آغوش کشید و عطر تنش رو که داخل ریه هاش فرستاد... قطعا که اون عطر پسرش نبود... این عطر خستگی و شلختگی بود!

زین نفس کلافه ای کشید و مادرش رو به عقب هول داد.

-بچه ها رو دزدیدن.

با بی حسی، مختصر گفت و به واکنش مادرش اهمیت نداد.

-چی؟ یعنی چی دزدیدن؟ چرا به من نگفتی؟ کی دزدیده؟ اصلا کِی؟ زین حرف بزن چرا تا الان نیومدی؟

-خودم داشتم دنبالشون میگشتم، تریشا، ولی چیزی پیدا نکردم جز اینکه... پین داره برای بار دوم همه چیزمو ازم میگیره..

اخر جملش بخاطر مرور اون خاطرات تلخ، صداش تحلیل رفت و رگ های قرمز، سفیدی چشم هاش رو پوشوندن.

فلش بک

در با صدای بلندی از جا کنده شد و به همراهش گرد و خاک زیادی تو هوا معلق شد. قلب همه از شدت ترس تند میزد و خون توی رگ هاشون یخ بسته بود.

مرد قوی هیکلی با کت و شلوار سیاهش، با پوزخند کثیفی وارد شد و نفس عمیقی کشید.

-پس اینجایید جوجه ها!

کسی جرات نفس کشیدن نداشت.

مرد داخل اومد و پشت سرش، چندین نفر با همون لباس ها وارد شدن. یکی از اونها با لبخند چندش اوری به زین خیره شد و تفنگ بادیش رو بالا اورد.

طولی نکشید که زین سوزشی توی گردنش احساس کرد و چشم هاش بسته شد.

وقتی چشم هاش رو باز کرد، بخاطر تابیدن ناگهانی نور به چشم هاش، سردرد بدی گرفت. سرش رو با گیجی تکون داد و وقتی تاری دیدش برطرف شد، متوجه شد هنوز داخل خونست. قرمزی خون رو میتونست روی سنگ ها تشخیص بده.

•𝙅𝙖𝙣𝙪𝙖𝙧𝙮 𝙨𝙚𝙫𝙚𝙣𝙩𝙚𝙚𝙣𝙩𝙝•𝙕.𝙈•Donde viven las historias. Descúbrelo ahora