[𝑆𝑡𝑎𝑟 4]

1.6K 460 234
                                    

کتاب رو داخل قفسه‌ی مخصوص کتاب‌های ادبی گذاشت و دوباره به پیشخوان برگشت تا کتاب‌های جدیدی که به دستشون رسیده بود رو سر جاهاشون بذاره.

درواقع این کاری بود که به شدت بهش علاقه داشت. مرتب کردن کتاب‌ها و گذاشتنشون توی قفسه‌ی مرتبط، لمس جلد و برگه‌هاشون و حس رایحه‌ی کتاب نو، همه و همه برای چان کتابفروشی رو مثال یک بهشت میکردن.

وقتی کار چیدن کتاب‌ها تموم شد، روی صندلی پشت پیشخوان نشست و سر پنکه رو به سمت خودش چرخوند. باد سردی نمیزد اما حداقل عرق‌های روی پیشونی آلفا رو خشک میکرد.

هوا اون روز گرمتر از روزهای قبل شده بود. و این برای کسی مثل چان که از گرما متنفر بود، خود بدبختی محسوب میشد!

کلاسور چرمی‌ای که خودش جلدش رو درست کرده بود رو از توی کیفش دراورد و روی میز گذاشت. باید زودتر پروژه‌ش رو تموم میکرد و کلک این ترمش رو میکند. اون وقت میتونست برای مدت طولانی‌ای به دور از استرس درس و دانشگاه، استراحت کنه و کارهای مورد علاقه‌ش رو انجام بده اما...

اما یکهو انگار قلبش فشرده شد. دلتنگ شد. نمیدونست چرا اما انگار گرگش از بابت فکر‌ ترک کردن دانشگاه ناراحت شده بود. انگار اونجا چیزی وجود داشت که گرگش بهش علاقه مند شده بود اما چان نمیتونست بفهمه اون چیه.

سعی کرد بهش توجهی نکنه اما حجم عظیمی از غمی که توی گرگش حس میکرد، غیر قابل انکار بود.

- چته تو...

رو به‌ گرگش گفت و صدای زوزه‌ش رو شنید. شونه‌ای بالا انداخت و مشغول نوشتن پروژه‌ش شد بطوری که کلا ساعت از دستش در رفت و وقتی سرش رو بالا آورد که شب شده بود و بیرون تاریک.

اصولا بعد این که هوا تاریک میشد، تا دو ساعت توی کتابفروشی میموند و بعد میرفت. اون روز هم تصمیم گرفت همین کار رو کنه ولی گرسنه‌ش بود و بنابراین، از مغازه بیرون رفت تا بسته‌ی نودلی بگیره و بخوره.

وارد مغازه‌ی کنار کتابفروشی شد و با فروشنده‌ش که آشنا بود، احوالپرسی کرد و سمت نودل‌ها رفت. نودلی با طعم ملایم برداشت و به سمت پیشخوان رفت تا حساب کنه که بوی هلو توی دماغش پیچید و باعث خارش بینی و دندون‌هاش شد.

چشم چرخوند تا منبعش رو پیدا کنه. اون بوی هلو مختص یک نفر بود و چان داشت به دنبالش میگشت و دیدش...

مینهو درست جلوی قفسه‌ی نودل‌های تند و آتشینی که چان هرگز بهشون نگاهم نمیکرد، ایستاده بود و دو بسته رو توی دستاش گرفته بود.

با حس نگاه خیره و استشمام بوی آشنای کاغذ کهنه، سرش رو بالا آورد و چشم تو چشم چانی شد که بهش نگاه میکرد.

چان دلش میخواست با مینهو صحبت کنه. حس شیرینی که از پسر موقع صحبت کردن میگرفت، فرای تصورش بود.

𝐀𝐦𝐢𝐚𝐬 [𝑪𝒐𝒎𝒑𝒍𝒆𝒕𝒆𝒅]Where stories live. Discover now