[𝑆𝑡𝑎𝑟 3]

1.5K 464 266
                                    

به خونه‌ی برادرش رفت و اولین چیزی که دید، جسم کوچیک سانا بود که بدو بدو به سمتش میومد و خودش رو توی بغلش پرت کرد.

- عموووو دلم برات تنگ شده بود

و روی چونه‌ی چان رو بوسید و آلفا، بوسه‌ی محکم تری روی گونه‌ی برادر زاده‌ی دلبندش کاشت.

- عموهم دلش واست تنگ شده بود. چقدر سنگین شدی سانا... داری بزرگ میشیا... یهو دیدی از منم قدت بلند تر شد

- نه نمیخوام! اونجوری دیگه عمو نمیتونه بغلم کنه
- عمو زورش زیاده میتونه بغلت کنه... مثل الان

و سانا رو بغل کرد و با یه دست نگهش داشت. سری برای برادرش و همسرش خم کرد و سلامی بهشون داد

- سلام چان! پسر خیلی وقته ندیدمت. حتما باید گربه‌ی سانا زایمان کنه تا بهمون سر بزنی؟

کفشاش رو دراورد و وارد خونه شد. سلامی به همسر برادرش داد و همونطور که روی مبل مینشست و سانا رو بغل دست خودش میذاشت گفت

- نمیدونی چقدر کار سرم ریخته... کتابفروشی و معضلاتش یه طرف، پروژه ها و ارائه ها و امتحانامم که نزدیکه یه طرف... ولی این ترمم تموم شه دیگه چند ماه استراحت میکنم تا اوضاع زندگیمم جمع و جور کنم.

یانگ هیون کنار برادرش روی مبل نشست و سانا با دلبری، خودش رو وسط هردوشون جا داد و پاهای آویزون از مبلش رو توی هوا تکون داد

- کم کم باید به فکر تشکیل خانواده‌هم بیفتی چان...

چان که کمی گوش‌هاش سرخ شده بودن، خنده‌ی خجالت زده‌ای کرد و طبق عادت، دستی به گوش‌هاش کشید.

- آه... خب من هنوز جفتم رو پیدا نکردم

- این همه گرگینه توی جهان هستن که زندگی عاشقانه‌ای دارن و معشوقه‌شون جفتشون نیست هوم؟ انقدر سخت نگیر

و چند بار به پشتش ضربه زد و چان فقط خندید. سانا که طاقتش از بحث های حوصله سر بر بین پدر و برادرش سر رفته بود، دست چان رو گرفت و کشید

- بیا بریم نینی های کایلی رو نشونت بدم عمو

چان از جاش بلند شد و به دنبال سانا وارد اتاقش شد. توی نگاه اول، فضای صورتی اون اتاق توی چشمش میزد اما بعد این که چشمش به سبد گربه‌ها و سه تا بچه گربه‌ی داخلش افتاد، قلبش نرم شد و به سرعت کنار سبد نشست.

کایلی و همسرش که اسمش رو خود سانا، جِی‌جِی، گذاشته بود، توی بغل هم دراز کشیده بود و توله گربه ها داشتن از بدن مادرشون شیر میخوردن.

این صحنه انقدر کیوت و خواستنی بود که چشم‌های چان براق شد و با خوشحالی نگاهشون کرد. این که اون گربه‌ی خیابونی‌‌ای که پارسال پیدا کرده بود و درمانش کرده بود، حالا بچه دار شده و خانواده‌ی خودش رو داره، خیلی حس خوبی بهش میداد.

𝐀𝐦𝐢𝐚𝐬 [𝑪𝒐𝒎𝒑𝒍𝒆𝒕𝒆𝒅]Hikayelerin yaşadığı yer. Şimdi keşfedin