[𝑆𝑡𝑎𝑟 16]

1.9K 421 289
                                    

بعد از ظهر بود و چون نسیم خنکی میومد، تصمیم گرفتن برای قدم زدن به سمت رودخانه‌ی هان برن اما چون از اون محل دور بود، تاکسی ای گرفتن و به مقصد رفتن.     

دو نفری، کنار رودخانه قدم میدن و به سر و صدای بقیه‌ی گرگینه ها گوش میدادن. خورشید روی سطح مواج رودخونه میتابید و انعکاس قشنگی از نورش به چشم میخورد.   

- مینهو... میخوام فردا بیام و با خانوادت صحبت کنم   
- زود نیست؟  
- خیلی هم دیره! گفتم که توانایی جدایی ازت برای یه لحظه رو هم ندارم.     

برای مینهو هم همینطور بود. خوب به یاد داشت شب قبل از شدت دلتنگی خواب به چشمش نیومد و صبح هم با ذوق رفع دلتنگی از جا بیدار شده بود. رفتارهاش مثال مجنون ها بود. میدونست این حجم از دلتنگی و عاشقی برای جفت ها هم عادی نیست... اون واقعا قلبش رو به چان باخته بود.      

- باشه... باید بریم گیمپو   

- اوکی فقط بهشون خبر بده که اگه یهو منو دیدن پنیک نکنن   

- نمیکنن... از خداشونه! مامانم مدام بهم زنگ میزن و میگه کی میخوای ازدواج کنی و خانواده تشکیل بدی... دیگه داشتم از دستش روانی میشدم   

چان خندید و امگا رو بیشتر به خودش چسبوند. دستش رو دور کمرش حلقه کرد و بعد، خم شد و بوسه ای روی لب هاش کاشت   

- حس میکنم ممکنه از این که انقدر دوست دارم همه جای بدنت رو ببوسم متعجب شی اما لطفا به این هم عادت کن. تو انقدر شیرینی که دلم میخواد کل وجودت رو با لب هام حس کنم.    

- خب... این حس خوبی میده. پس اگه بگم دوست دارم انجامش بدی، خودخواه بنظر میرسم؟ 

- به هیچ وجه

- تو همیشه انقدر لاسو بودی؟!

خنده‌ی چان به هوا رفت و توجه چند نفر رو به خودش جلب کرد. امگا متعجب به جفتش خیره شد و تا وقتی که خنده‌ی چان تموم نشد، چیزی نگفت.

- نه درواقع... تو رو که میبینم ذهنم به کار میفته. من اصلا اهل لاس و این چیزا نبودم... سرم همیشه تو کتابام بود.

- آره یادمه. دلم برای کتابفروشی تنگ شد.

- فکر نکنم دیگه اونجا بتونم کار کنم. شب باید با استادم تماس بگیرم و ببینم با هلدینگ درموردم صحبت کرده یا نه...

- لازم نیست انقدر عجله کنی

چان ایستاد و به چشم‌های معشوقه‌ش خیره شد. یا مینهو خیلی ریلکس بود و یا خودش زیاد از حد دلتنگ و عاشق...

- گفتم که نمیتونم حتی یه دقیقه‌ی دیگه هم بی تو نفس بکشم

- منم همینطور ولی چان نمیشه انقدر زود و هول هولکی همه‌ی کارها رو بکنیم. نکنه میخوای آخر هفته هم بریم کلیسا و ازدواج کنیم؟

𝐀𝐦𝐢𝐚𝐬 [𝑪𝒐𝒎𝒑𝒍𝒆𝒕𝒆𝒅]Where stories live. Discover now