[𝑆𝑡𝑎𝑟 11]

1.7K 452 307
                                    

مینهو رو به چان کرد و با لحن کشدار از سر مستی جواب داد   

- کـــجا بــــریــــم؟   
- بریم خونه‌ت. پاشو پاشو میندازمت رو کولم   

و جلوی مینهو خم شد و امگا بی معطلی، دستش رو دور شونه‌ی چان حلقه کرد و روی کمرش نشست. اون امگا انقدر سبک بود که چان به راحتی بلندش کرد و از رستوران خارج شد. خلوت ترین میانبر رو انتخاب کرد و درحالی که داشت به سمت خونه‌ی مینهو میرفت، صدای کیوتش رو شنید  

- بــــوی خوبــــی میــــدی. بوی کــــتاب. کــتاب کهــــنه.     
چان با شنیدن اون کلمات کشدار، لبخندی زد و کمی مینهو رو روی کولش جا به جا کرد  

- دوستش داری؟  
- اوهوم  

بی درنگ جواب داد و چان با خوشحالی تصمیم گرفت سوال های دیگه ای بپرسه   

- مینهو. تو وقتی پیش منی حس خاصی نداری؟   
- هوم؟  

گیج جواب داد و چان دوباره سوالش رو تکرار کرد و مینهو اینبار متوجه سوالش شد

- گرگـــم احمــق شده! ازش بـــدم میاد. همــش دلش واســـت تنگ مــیشه. اون یــه احمقه   

چان با حس خوبی که قلبش رو قلقلک میداد، ریز خندید و داخل کوچه‌ی منتهی به خونه‌ی مینهو پیچید  

- چرا احمقه؟  
- چون فـــکر میکـــنه تو آلفــاشی    

و زمان ایستاد! آره... زمان برای چانی که این حرف رو شنیده بود، کاملا ایستاد. بوی هلو... بوی کتاب کهنه، گرگ بیقرار درونش و احساسات جدیدی که وقتی مینهو رو میدید حس میکرد، همه و همه داشتن به وضوح یه چیز رو میگفتن. اون دوتا جفت هم بودن و دیگه غیر قابل انکار بود.  

و حالا که قطعه‌ی آخر پازل توسط مینهو چیده شده بود، آلفا رو به این یقین رسوند که مینهو جفتشه. برای همینه که هربار می‌بینتش تپش قلب میگیره و بخاطر شنیدن بوی هلوی شیرینش، فکش درد میگیره و سرش گیج میره.

برای همینه که گرگش زوزه میکشه و غرش میکنه. برای همینه که چند وقته از خواب افتاده و مدام رویای لبخند مینهو رو میبینه. نخ سرنوشت اون دو نفر رو بهم پیوند زده بود و چان میدونست هیچ راه فراری نداره!

و البته دلشم نمیخواست فرار کنه. اون الان از ته قلبش خوشحال بود. امگاش کسی بود که عاشقانه میتونست بپرستتش. همین الانش هم زیاد از حد جلوی خودش رو گرفته بود تا روی اون لب های نرم بوسه نزنه.

میدونست مینهو خودش ممکنه به این حقیقت که اون ها جفت همن رسیده باشه اما حتی ذره‌ای بی احتیاطی و عجله کردن میتونست بدترین شرایط رو برای هردو رقم بزنه و این چیزی نبود که چان دلش بخواد.   

- تو فکر نمیکنی من آلفات باشم؟   

پرسید و مینهو بعد گذر دقایقی درحالی که داشت خوابش میگرفت و فشار بازوهاش از دور شونه‌ی چان کمتر میشد جواب داد   

𝐀𝐦𝐢𝐚𝐬 [𝑪𝒐𝒎𝒑𝒍𝒆𝒕𝒆𝒅]Tempat cerita menjadi hidup. Temukan sekarang