[𝑆𝑡𝑎𝑟 26]

1.9K 396 340
                                    

- من نخوام بچه دار شم باید کی رو ببینم؟ ها؟؟؟؟

این صدای فریاد مینهو از داخل سرویس بهداشتی بود که به گوش چان رسید و آلفا مستاصل، با قرص‌های امگای عزیزش توی دستش به سمتش رفت و اون‌ها رو همراه با یه لیوان آب بهش داد.

مینهو که تقریبا از صبح هیچی نخورده بود و با حس بوی هرچیزی سریع بالا میاورد، لعنتی به زندگیش فرستاد و قرص و لیوان رو از چان گرفت.

رنگ به صورتش نمونده و هرچقدرهم چان بهش اصرار میکرد که سرم بزنه، قبول نمیکرد. اگه قرار بود به سرم عادت کنه، تا وقتی که بچه‌ش بدنیا میومد سوراخ سوراخ میشد!

- ببین مینهو... شاید بتونی بستنی شکلات نعنایی بخوری. اون سری هوسش کردی نه؟

- بستنی شکلات نعنایی و اون مزه‌ی نکبتش بخوره تو فرق سر سازنده‌ش! من الان دلم بیمباپ میخواد و نمیتونم بخورمش میفهمی؟؟؟ حس میکنم شکست عشقی خوردم

و ادای گریه کردن دراورد و قرص رو به همراه آب خورد. چان نگران تر از همیشه، کنار مینهو نشست و دستی به کمرش کشید. مینهو انگار واقعا نمیتونست هیچی بخوره...

- اگه یه چیز هلویی بخوری چی؟ رایحه‌ت هلوئه!
- ها؟ چه ربطی داره؟ مثلا دوست من رایحه‌ش گل رز بود باید میرفت تو باغچه گلارو گاز میزد؟

مینهو اون چند وقت بخاطر حالت‌های بدی که بهش دست میداد و اتفاقات جدید و عجیبی که براش میفتاد، همیشه عصبی بود و چان دیگه به این حاضر جوابی‌های از سر عصبانیتش کاملا عادت کرده بود و حتی از نظرش این حرفا خیلی کیوت بودن!

- حالا بیا امتحانش کنیم
- باشه تو که آخر سر کار خودتو میکنی. فقط کمکم کن برم دراز بکشم که دارم میمیرم

چان بلافاصله دست انداخت و به آرومی مینهو رو براید استایل بغل کرد و به سمت اتاق خواب برد. با انگشتای پاش پتو رو کنار زد و مینهو رو روی تخت گذاشت. پتو رو تا روی گردنش بالا کشید و کنارش نشست.

دو ماه و نیم از بارداری جفت عزیزش میگذشت و اتفاقات زیادی افتاده بود. علارغم این که چان مدام مثل پروانه دورش می‌چرخید تا یوقت چیزیش نشه، مینهو کلا به حرف‌های دکتر اهمیتی نمیداد و هرکاری دلش میخواست میکرد.

- مینهو عزیزم... یکم استراحت کن. همینجوریش غذا که نمیتونی بخوری... برای چی صبح رفته بودی باشگاه بوکس؟ الان وقت بوکس کار کردنه؟

- من دلم برای بوکس و دوستام تنگ شده. نمیتونم تا ابد بخاطر این بچه توی خونه بمونم که

چان با لبخند، دستی روی شکم همچنان تخت مینهو کشید و توی دلش از بچه‌ای که مجبور بود توی اون جای تنگ‌ بمونه معذرت خواست.

- انقدر درموردش اینجوری حرف نزن. اون میشنوه...
- هوف... کریس... میشه یکم حرف بزنیم؟

چان بخاطر لحن جدی امگا، خودش هم جدی شد و کامل روی تخت اومد. پایین پای مینهو نشست و چون میدونست پاهای قشنگش چند وقتیه درد میکنن، مشغول ماساژ دادنش شد و همزمان گفت

𝐀𝐦𝐢𝐚𝐬 [𝑪𝒐𝒎𝒑𝒍𝒆𝒕𝒆𝒅]Tempat cerita menjadi hidup. Temukan sekarang