[𝑆𝑡𝑎𝑟 30]

2K 397 366
                                    

اون روز یکی از پر استرس ترین روزهای عمر چان بود. اون روز حتی خانواده‌ی مینهو یا حتی خانواده‌ی خودش هم نبودن تا کنارش باشن و از استرس شدیدی که داشت مغزش رو نابود میکرد، کم کنن.

خانواده‌ی مینهو برای عمل قلب باز پدرش به یه شهر دیگه رفته بودن و مادرش مجبور بود خودش از پدر مینهو مراقبت کنه و نمیتونست پیش مینهو بیاد. یانگ هیون، سولگی و سانا حدود دو هفته ای میشد که به استرالیا رفته بودن و قرار نبود تا آخر هفته‌ی دیگه برگردن و اینا همه باهم، باعث شده بودن که چان پشت در اتاق عمل با دلی نگران و قلبی لرزون بشینه و فقط دعا کنه که مینهوش سالم از اون تو بیرون بیاد.  

ساعتی پیش، مینهو رو در حالی که اصلا نمیخواست دست های چان رو رها کنه، به اتاق عمل برده بودن و علارغم تقلاهای چان برای این که توی اتاق، همراه جفتش بمونه، مجبورش کردن پشت در بشینه و فقط دعا کنه که همه چی خوب پیش بره...   

" - قول بده تنهام نمیذاری خب؟  

- مینهو عزیزم قرار نیست چیزیت بشه آخه چرا همچین حرفی میزنی که از ترس بخوام خودمو از همین طبقه پرت کنم پایین؟ 

- فقط قول بده تنهام نذاری... کریس.. کریس من خیلی دوستت دارم. فلیکس رو سالم بهت تحویل میدم. اگه... اگه چیزیم شد مراقبش... 

- ساکت شو مینهو. تو باید سالم برگردی. فهمیدی؟ شایدی وجود نداره. اجباره.."     

آخرین گفت و گوشون و گریه های مینهو توی ذهنش مثل نوار ضبط شده پخش شدن و بیشتر از قبل مغزش رو خدشه دار کرد. آهی کشید و لعنتی به اون دری که حتی باز نمیشد تا از کسی بپرسه اوضاع از چه قراره فرستاد. با ایستادن یه جفت کفش آشنا جلوی صورتش، سرش رو بالا آورد و مینهیوک رو دید. 

- هیونگ...  

مینهیوک با لبخندی دستی به شونه‌ی چان کشید و دست دیگه‌ش رو توی جیب روپوش پزشکیش کرد   

- وقتی بچه‌ت رو بذارن توی بغلت قراره این قیافه‌ی درب و داغونت اولین چیزی باشه که ازت میبینه؟ یکم به خودت بیا مرد   

چان ناله وار دوباره سرش رو لای دست هاش گرفت و چنگی به موهاش زد. هیچکس حالش رو نمی فهمید. هیچکس متوجه نمیشد داره با چه اوضاعی دست و پنجه نرم میکنه... از دست دادن مینهو و بچه‌ش هردو باهم... حتی فکر کردن بهش‌هم باعث میشد نفسش به شماره بیفته   

- هیونگ... اگه چیزیش بشه چی؟   

صداش آروم بود اما گوش های تیز مینهیوک حرفش رو شنیدن. کنار چان نشست و دستش رو دور شونه‌ی پهنش حلقه کرد. کتفش رو نوازش کرد و گفت  

- مینهو قویترین امگایی بود که من توی این 33 سال زندگیم دیدم هوم؟ فقط بهش اعتماد کن و مطمئن باش خودش و بچه‌ت سالم از اون در بیرون میان   

𝐀𝐦𝐢𝐚𝐬 [𝑪𝒐𝒎𝒑𝒍𝒆𝒕𝒆𝒅]Where stories live. Discover now