[𝑆𝑡𝑎𝑟 23]

2K 394 444
                                    

باقی روزهای زندگیشون به معمولی ترین حالت ممکن گذشت. چان تا عصر سر کار بود و مینهو هم تا همون حدود باشگاه میموند. شب ها باهم شام میخوردن و بعد به خواب میرفتن.

اون شب هم، هردو شام رو خورده بودن و به پیشنهاد مینهو، داشتن فیلم Constantine رو میدیدن که مینهو عاشقش بود. درواقع مینهو عاشق تمام فیلم‌های ترسناک بود و این اصلا به مذاق چان خوش نمیومد...

چان اصولا اهل فیلم دیدن نبود و برای همین هم این فیلم رو تا به حال ندیده بود و صرفا از تعریف های مینهو، متوجه شده بود که طبق معمول یه فیلم ترسناکه؛ هرچند این تا زمانی بود که فیلم به قسمت های خون و خونریزی و ترسناکس نرسیده بود...

ارواح، اجنه، شیاطین و هرچیزی مربوط به این‌ها، دقیقا چیزهایی بودن که چان به شدت ازشون نفرت داشت و از شانسش، امگاش عاشق این ژانر بود و مجبورش میکرد شب‌ها کنارش بشینه و باهم به تماشای اون فیلم‌ها بنشینن.

آلفا کاملا مخالف چنین ژانر فیلم هایی بود چون از نظرش اصلا نیاز نبود که به این فیلم هایی که جز تاثیر منفی روی روحیات چیزی ندارن، نگاه کرد و این رو هم رو به مینهویی که غرق فیلم شده بود، گفت  

- مینهو! واقعا لازمه همچین فیلمی ببینی که روی روحیه‌ت تاثیر بذاره؟   

مینهو به زور چشمش رو از صحنه ای که نیزه‌ی حضرت عیسی و لکه‌های خون روی اون گرفت و سمت چان چرخید.  

- منظورت چیه؟   

- منظورم اینه که چیزای ترسناک یا کشت و کشتاری‌ای مثل این فیلم اصلا چیز واجبی برای دیدن نیست. روی روحیه‌ت تاثیر میذاره    

مینهو متعجب خنده ای کرد. از نظرش حرف چان تا حد زیادی بی منطق و خشک بود و برای همین جواب داد   

- جدی ای؟ من این ژانر رو دوست دارم و تموم عمرم از این فیلم ها نگاه کردم. تازه این اصلا حتی ترسناکم نیست. هیچکدوم از اون فیلم ها هم روی روحیم تاثیر نداشتن   

چان به بینیش چینی داد و روش رو به سمت تلویزیون برگردوند  

- بازم دیدنشون واجب نیست. ترجیح میدم اصلا همچین چیزایی نبینم   

- کریس تو اگه بخوای به این روندت ادامه بدی قراره زندگی رو برای بچه‌ت سخت کنی و خوشحالم که من امگاتم، چون میتونم اون بچه‌ی بدبخت رو از زیر چنگال های بی‌رحمت نجات بدم  

به شوخی گفت و چان خندید. شاید حق با مینهو بود اما تصمیم گرفت کمی بیشتر اذیتش کنه. مینهو وقتی حرص میخورد، کیوت ترین موجود عالم میشد. چون نه تنها لپ‌هاش کمی باد میکردن، بلکه لب‌هاش رو به حالت غنچه کمی جلو میداد و با چشم‌های گرد شده و شیطانیش به چان‌ نگاه میکرد...

- پس داری میگی من یه پدر بد میشم؟   

- یه پدر سختگیر که قراره بخاطر حفظ روحیات توله گرگ عزیزش، اون رو از خیلی چیزا محروم کنه. حتی شاید برای حفظ سلامتیش هرروز بره چشمه تا آب ارگانیک براش بیاره    

𝐀𝐦𝐢𝐚𝐬 [𝑪𝒐𝒎𝒑𝒍𝒆𝒕𝒆𝒅]Onde histórias criam vida. Descubra agora