[𝑆𝑡𝑎𝑟 19]

2K 393 399
                                    

چند روز از اولین رابطه‌ای که داشتن میگذشت و همه چی به خوبی و خوشی تموم شده بود. هم امتحاناتشون، و هم امتحان‌های عملی مینهو و آزمونش برای مربی گری باشگاه یوگا.

چان هم کارش توی شرکت گرفته بود و تا بعد از ظهر اونجا کار میکرد. دانشگاهشون رسما تموم شده بود و حالا هردو میتونستن نفس راحتی بکشن.

بعد از آخرین رابطه‌ای که داشتن، اتفاق خاص دیگه‌ای بینشون نیفتاد چون... درواقع سه روز کامل پشت مینهو درد میکرد و مدام به چان بد و بیراه میگفت.

چان اما کل اون سه روز مثل پروانه دورش چرخید. انقدر ازش مراقبت میکرد و نازش رو میکشید که بعد سه روز، مینهو با کلی تیکه و تشر اون رو از سر خودش روند تا دیگه مراقبش نباشه... چان دیگه زیادی نگران بود!

اون روز، آخر هفته بود و چون 15 آگوست افتاده بود، سه روز تعطیلی داشتن و چان کاملا برنامه‌ی سفرشون به بوسان رو ریخته بود.

کلید ویلای برادرش رو قرض کرده بود و با خوشحالی به خونه برگشت. طبق معمول اون ساعت، مینهو خونه بود و با بویی که چان حس کرد، متوجه شد داره دونات درست میکنه.

مینهو انقدر سرش گرم درست کردن دونات‌هاش بود که متوجه حضور چان نشد و این که آلفا فرومونش‌هاش رو مخفی کرد هم توی این کار بی تاثیر نبود.

از پشت یواشکی به امگا نزدیک شد و یهو بغلش کرد که باعث شد مینهو "هینی" بکشه.

- فاک یو کریس
- اون که کار منه
- یاااا

با حرص گفت و محکم به بازوش  مشت زد. اگه همین روند مشت زنی‌های مینهو به چان ادامه پیدا میکرد، قطعا همه‌ی عضله‌هاش به گوشت کوبیده تبدیل میشدن!

- مشتات درد دارن
- بایدم درد داشته باشن

چان دوباره ناله‌ای کرد و از مینهو دور شد. کتش رو دراورد و لباس‌هاش رو با لباس‌های راحتی عوض کرد. دستی لای موهاش کشید و بعد این که به آشپزخونه برگشت، دونات ها رو آماده و چیده شده داخل بشقاب دید که مینهو داشت با سس شکلات تزئین‌شون میکرد.

- خوشمزه بنظر میان
- معلومه چون دستپخت منن
- آه... همیشه باید یه جوابی داشته باشی نه؟
- اگه جنابالی توی تخت یه سلطه گرین، بیرون از تخت حکومت مال منه

چان نیشخندی زد و ادامه داد

- باشه... میذارم با حکومتت خوش بگذرونی. من منطقه‌ی استراتژیک تخت رو حفظ میکنم.

- الان باید خجالت میکشیدی و ریز میخندیدی اونم درحالی که دست به لاله‌ی گوشای سرخ شده‌ت میزدی!

چان متعجب از این حجم از دقت مینهو روی کارها و عادت‌هاش، با حس خوبی که قلبش رو پر کرده بود گفت

- چقدر دقت... حقیقتش قلبم به تپش افتاد
- اگه نتپه که میمیری
- درسته. اما الان اگه تو پیشم نباشی میمیرم

𝐀𝐦𝐢𝐚𝐬 [𝑪𝒐𝒎𝒑𝒍𝒆𝒕𝒆𝒅]Where stories live. Discover now